فروردین ۰۲، ۱۳۸۴

دریا ....افق .... آسمان


میان آسمان و دریا افق نالید
گفت : از سایش شما که مرا پدید می آورد بیزارم
دریا گفت : از من نیست که این گونه ام
آسمان گفت : ما را چنین آفریدند
دریا گفت : آن چشم که ما را می بیند . اینگونه می پندارد مان
آسمان گفت : آری از گردی زمین است
بین ما فاصله هاست !ه
افق گفت : پس من سرابی بیش نیستم پس چرا باشم ؟
دریا گفت : دامن مخمل گونم که آبیست بر آبی آسمان می آمیزد
تا افق .... خیال و رویای آدمی باشد
که چشم بر این آمیختگی دوزد
تو روزنه امیدی شاید
همان خیال شاعر گونه
که امید داشت قایقی ساخت
انداخت به آب
و فریاد زد پشت دریاها شهریست !!!!ه
دریا گفت : اگر دامن مخملینم را از آسمان بر کشم
خیال شاعر آزرده می شود
آسمان گفت : تو آن خط مبهم خیال و رسم ستایش دل شاعرانی
تو خیال می آفرینی زایش امیدی شاید
من . تو .دریا
دریا گفت : شاعرانی خسته بر امواج یافتم
که دست بر این سایش انداختند
در آب افتادند
حال مرواریدی در دل صدف های منند
افق گفت : اینجا در این قاب هر سه مان چه زیبا تصویر شدیم
آیا به راستی شما بر هم نمی سایید؟
دریا گفت : ما در یچه خیال آدمی هستیم
دور تر ها را بنگر
هزاران چشم را میبینی که ما را.... ما را می ستایند
و شاعرانی که می خواهند مرواریدی باشند در صدف های دل من
خورشید آمد با همان سکوت و وقار همیشگی
دل آسمان را گرم کرد
بر امواج گرد نور پاشید
چون هزارن مرواریده یر آمده از صدف
در یا می درخشید
از هر گوشه اش
بازی بازتاب و انعکاس انوار بود
در این سو قاب می گرفت
شاعر
هارمونیه زیبای رنگ را
با خورشید و آسمان و افق و دریا
با خود گفت : قایقی باید ساخت
باید انداخت به آب
پشت دریا ها ....... !!!!
ه
برای میلادت قصه آسمان و افق و دریا را می خوانم و تو که با بهار آمدی
شکوفه کن گرچه همه هستی مان تلخ بود
به رویا مجال شکفتن ده تا قصه ها ببرندمان به پشت دریا ها !!!!ه
ه ............................................................................................................. برای میلاد یک دوست

فروردین ۰۱، ۱۳۸۴

بدل

سلام دو قلوی ژنتیکیه من
من عاشق باران هستم
میان ما دیواریست اندازیه عقده به عمل آمده در تو
و نیامده در من
اندازه ای میان این دو کلمه
خوبی / بدی
آیا این تضاد معمای هستیه/ هست من تو نبود
واینکه در آمیختگی این دو
جریان زندگی بود
برای تو و من
اما من عاشق بارانم ... باران
و
تو ..........؟؟؟؟

اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

آدمک
تنها
مغموم
اسیر
دچار زمان
فاصله
ترس
معلق بر گذر ثانیه ها
من نوروز را صدا نکردم

به جای تبریک سال نو !!!!!!!!!ه شکنجه

چیزی تغییر نکرده
فقط بر جمعیت زمین افزوده شده /بر جرم های قدیمی جرم های تازه ای اضافه شده
جرم های واقعی / تحمیلی /لحظه ای /جرم هایی که جرم نیستند
اما فریادی که جسم با آن تاوانش را می پردازد
مطابق معیارهای جاودانی
فریاد معصو میت بوده هست و خواهد بود
چیری تغییر نکرده
تنها شاید آداب و رسوم /مراسم/ رقص ها
حرکت دست هایی که سپر سر می شوند
همان گونه است که بوده
جسم در هم می پیچد کلنجار می رود ورها می شود
از پا در می آید و می افتد زانو بغل می گیرد
کبود می شود / ورم میکند / آب دهانش راه می افتد غرق در خون
چیزی تغییر نکرده
به جز جریان رود خانه ها / خط جنگلها /سا حل ها /بیابان ها و یخچال ها
روح آدمی در میان این مناظر می خزد
محو می شود / بر می گردد / نزدیک و دور می شود
بیگانه ای برای خود / دست نیافتنی /یک بار مطمئن به وجود خویش
بار دیگر نا مطمئن
در صورتی که جسم هست /هست و هست
ونمی داند کجا می رود

ویسواو شیمبورسکا

اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

از آن گل سرخ که بر لبان توست که بوسه خواهد چید .........؟
سمفونی مردگان

اسفند ۲۲، ۱۳۸۳

این پنجره مهتابی را
هم آوا با تعزیتی
که برای ایگناسیوسرود
لورکا !به خاطر بسپار.........ه
ومن که از زمین به آسمان پناه بردم
در این شبهای سرد
نه به شرق نه به غرب
تنها به آسمان
و این بالا که سرنوشت می بافند. رنگ به رنگ
خاکستری من بودم آبی تو
نقش بر بوم زدند
تو دریا شدی من آسمان
اما خاکستری
بوم غریب ماند از اشکال
دو رنگ بود آبی . خاکستری
چه سود آسمان خاکستری را هرچند که آسمان باشد
به خاطر بسپار آن پنجره مهتابی را
به خاطر بسپار آسمان خاکستری را
به خاطربسپار.....................ه

اسفند ۲۰، ۱۳۸۳

به یاد حماسه سرای بزرگ

اگر خلد خواهی به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای
فردوسی
که او یک موحد بود و گفته است به نا گفتن که ایزد یکیست..........ه

اسفند ۱۴، ۱۳۸۳

آدم ها روی پل
ویسواو شیمبمورسکا
بهترین برای روزهای آخر اسفند ماه ..... حداقل از خورد ن قرص خواب که بهتره
آره! راسته که میگن میشه شعر خونده خوابشو دید. پس بخونین و بخوابینو دیگه هیچ وقت چشاتمنو باز نکنین
.......حتی اگه نوروریم در پیش باشه

رهایم مکن.....ه

تو به آستان نظرم پرتو افکن
ای همیشه با من و تنها
و حضور عظیمت را با خود در این عاشقانه شروع
تلخ تکراری دیگر
یگانه می پندارم
الهی به امیدت چشم دوخته ام
ناروا خسته
به شرم مصلوب حادثه ها رهایم نکن
کیف .خابگاه . اکونومیک