آذر ۳۰، ۱۳۸۴

افلاطون در کتابش، جمهوری ، اسطوره ای قدرتمند و تسخیر کننده را تدوین کرد به نام اسطوره( غار) . او در منظره تخیلی خود انسانهای از لحاظ فلسفی کوته بین را همچون زندانیانی نمایش میدهد که چنان در بند و زنجیر هستند که تنها سایه های مقابل شان ، سایه های روی دیوار غار را می بینند ، و آنها را واقعیت می پندارند. افلاطون میگویید که روشن بینی فلسفی هنگامی پدیدار میشود که ما از درون غار بگریزیم و به میان نور خورشید ، جایی که میتوانیم اشیای واقعی را ببینیم قدم بگذاریم . ادعای افلاطون این است که تجربه حسی فقط سایه ها را در دسترس ما میگذارد.
زمین آورد تا معلوم شود که چگونه موضوعات و توجهات فلسفی عمیقا در زندگی روزمره ما دخیل هستند در این حالت است که این مقدمه بر فلسفه فیلم ، از فیلم ، یعنی جایی که داستان در درجه اول با تصاویر پیوند خورده است ، کمک میگیرد . ما در سینما با انبوهی از نمایش شخصیتها ، رویدادها و وضعیتها روبرو هستیم که در آنها عقاید ، موضوعات و توجهات فلسفی به نحوی ملموس تجسم می یابند ، و میتوانیم برای شرح و بر انگیختن تفکر فلسفی به آنها رجوع کنیم. و در آخر باید گفت که ما با درک موضوعات فلسفی به نمایش در آمده یا پرداخته شده در فیلمهای خاص ، فقط تحمیل کننده معنا نیستیم بلکه چیزی را از آنچه درون این فیلمها میگذرد نیز بیرون میکشیم
فلسفه به روایت سینما

آذر ۲۹، ۱۳۸۴

شب
شب
شب
شب چشم های بسته ماست
آنگاه که به چراغانیه درون خودمان فرو می رویم

پری

آذر ۲۸، ۱۳۸۴


No one knows what it's likeTo be the bad manTo be the sad manBehind blue eyesAnd no one knowsWhat it's like to be hatedTo be faded to telling only lies . But my dreams they aren't as emptyAs my conscious seems to beI have hours, only lonelyMy love is vengeanceThat's never freeNo one knows what its likeTo feel these feelingsLike i do, and i blame you!No one bites back as hardOn their angerNone of my pain woeCan show through . Discover l.i.m.p. say it [x4]No one knows what its likeTo be mistreated, to be defeatedBehind blue eyesNo one know how to sayThat they're sorry and don't worryI'm not telling lies . No one knows what its likeTo be the bad man, to be the sad manBehind blue eyes.

آذر ۲۳، ۱۳۸۴


کی میدونه؟؟!0
تو دل تاریک شب
چی می گذره ؟

آذر ۱۱، ۱۳۸۴

همانی که دوستش می دارم

قرمز، قرمز ، قرمز
آبشار دالانهای تو در توی هر در دریچه قلب مهربانت استوار است بر داستان هر رگ و مویرگی که حیات جسم تو را روایت میکند.
تو
همانی که دوستش می دارم
آبی ، آبی ، آبی
چشمان رنگ به دریا باخته است
می خواهم تا منشوری باشم از الماس بریده با هشت پر و یک محور با هزار چهره از تو وقتی که در دستت مرا جلوی چشمت میگیری و تو در من هزار بار تکرار میشوی و اگر سفید باشی تو را به هزار رنگ می درخشانم تا بالاخره تو بفهمی که آیا من همان هستم که دوستش میداری؟!

آذر ۱۰، ۱۳۸۴