خرداد ۲۰، ۱۳۸۴

حرف آخر



    از این دیوار های افسرده و ملول
    از این هوای مسلول در این فراموش خانه تاریک
    باریک باریک
    چون نوک افسونگر قلم
    بر ابریشم رگی
    نشانی بر نشاندم
    از این پنج دری های خاموش
    از این قفسه های بی کتاب
    از تلنگر بی مهابای غربت که از یاد برده ام
    از خودم
    از بی نشانی نشانی بر نشاندم
    از جهنم آفتاب که صبح را دیوانه وار بر سرم خراب می کند
    و شب که سکوت و ابهامم را بر می انگیزد
    و این پنجره که هیچ ستاره ای را راه ندارد
    و این زوزه ... زوره آشنای مرگ
    در رگ
    زوزه سرکش جریان خون در رگ
    در مغز در دست در قلب
    و این جریان خروشان در زندگی که نمی دانم از کجاست
    چرا آزاده گان را یوغیست بر دوش
    ویک ارث
    که میراث قرنهاست
    بر قلب یک اسطوره آنچنان چون دشنه ای در نشست
    که آه .....
    گویی حکایت پاشنه آشیل است
    که افسانه ها را مغموم ترین اسطوره ها
    دست به دست دل به دل
    اما اسیر اسیر اسیر
    بر گذرگاه تاریخ چرخاندند
    گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
    بر خروش خونت عصیان ریخت
    در رگ
    تو ببر
    من مینویسم
    باریک باریک
    چون نوک افسونگر قلم
    و نشانی می گذارم از بی نشانه ها

هیچ نظری موجود نیست: