مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

ترکیب های آبی خاکستری
( زندگی ام سپید شد گویی دوباره جوانه زدم جوانه های بازی گوش )
یکشنبه صبح خورشید بالا نیامد
مادر بزرگ او را بلعیده بود
حالا از میان گودی دستانش که جرعه ای ساخته اند کام می گیرد
خاکستر امن تن  ، خاک را می گویم وقتی تجزیه میشوی ذره ذره خاک می شوی  خاک ، انگاری خاک آخر تمام ذره ها ست
اما آسمان . . .
( امروز از میان جرعه ای که با دستانش ساخته است آب می نوشم
می نوشم  ، می نوشم
وای که این عطش را پایانی نیست )
می دانی آخر خورشید صبح یکشنبه را فرو برده است
داغ بود داغ
(سینه ام آتش گرفت اما فرو بردمش)
صبح یکشنبه اش
با خورشید در سرزمینی دیگر بالا آمده است
آبی خاکستری های ذهنم پر است از گذشته ای که رنگ موهایش بود
خانه ای  ، کوچه ای
که به اندازه همه بزرگ شدنمان اندازه اش بود

و آن یکشنبه ای که خورشیدش را مادر بزرگمان ربوده بود
 رنگ مو هایش بود
سفید و خاکستری ،
  یکشنبه ها صبح
یاد مادر بزرگ 90 ساله ای شد که خورشید رادر نوشته های من بلعیده بود

خرداد ۳۰، ۱۳۸۹


تازیانه آفتاب بر انعکاس نقره ای سنگها
هر چیزی می سوزد میان این و آن

آفتاب سنگها را برشته می کند
در انعکاسش شعله ور می شود ، باد
 می خیزد میان پنجره ، گر می گیرد اتاق
نعره گرم تابستان است
 پس می کشم خویش را
ازمیان ایوان  جهنم و آفتاب

خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

اینم از اون چیزایه که تاریخ مصرف نداره . اولین بار عکس این یارو رو ( demis rovssos) تو زیر زمین مامان بزرگ پیدا کردم ، سالها بعد صداشو تو نوجوا نی شنیدم ، یه باره دیگه تو اولین روزای غربت تو یکی از اتاقهای خوابگاه ، همیشه ام یه حس و تداعی می کرد این روزام همینطور  ...
ارتباط غریبیه نمی دونم بهش چی میگن ما میگیم  .. ( درآمده ) !



goodbye-my-love-goodbye

...

خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

تو دیواری بلند و سرد بر احساسم کشیدی
تو  . . .

   


 گاهی بیان حواس در تصویر هزاران بار گویا تر از کلام است

فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

به این پستی بلندی های خاکستری نگاه کردم
به گزینه های انتخابت
که روز به روز کم تر می شود
به سراب آرزو های بر باد رفته
به تو که ایستاده بو دی بر این همه
به مارپیچ های ذهنتان که روجوع کنید
حال وگذشته ای را که آفریید بی هیچ  ، ایمانی
انگاری تو خالی می زند ، همه داشته هایمان
چون  آب از لای انگشتانمان چکه چکه فرومی ریزند
چشمانت را باز کن عزیزکم ،  سراب ، رویای عطش است در بیابان
بیا به آن بی نهایتی فکر کنیم که جهان ما لکه آبیه کمرنگی می نماید در برابرش . . . !

                                                       We Are Here: The Pale Blue Dot
                                                                                    
                                                                                     
                                                                                 ....

اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

همیشه آخر سال مورور می کنم آن نشان را که سال قبل همین موقع گذاشتم در بایگانی ذهن ، آنجا که آمال و ایده هایت را می نویسی بند بند با قانون و تبصره هایش ، گریز هایی که همیشه توجیهه نادانی و ناتوانی واماندگی هایت می شوند
و من چون همیشه اعتراف می کنم امروز تفاله بجا مانده از زمانی هستم که در پستو، در خانه خانه های ذهن، در دالانهای دراز در منو لوگ های شخصی ام هنگام خواب همان شبانه روزها را سر بریدم وثانیه ها را بر عقربه ساعتها، همچنان
و تاوان این همه . . . . !
این منم تکرار می شوم
این بار نوشتمت
باز تا اسفندی دیگر اگر مکرر شدید خودتان را حلق آویز کنید
 با تار موی سپیدی که در سطر آخر " اما من انسانم "، " ایلیا ارنبورگ" چسباندی
نشان کامل . . !
قانون بی تبصره . .!
حکم . . . !
...
..

اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

اسفند پیر
اسفند بی بار شهر ما
دوباره شرمسار از بچه های دیروز و امروز
سوز وسرما می ریزد براین پس کوچه ها
کاش دانه برفی از این همه
روزگار یائسه گیست ، روزگار ما
و ما دانه برف های نریخته را آرزو می کنیم
هنوز . .
آرزو های نیافته را
هنوز . .
روز های بافته را
هنوز . . .
باخته و نبا خته ها را
هنوز . . .
بازی با روزهای آینده را
هنوز
اسفند های و نورز های نیامده را
هنوز