اسفند ۰۸، ۱۳۸۳

ال کیریستوری ویوا ویوا ال کیریستوره......ه.....
و به همین یک لحظه که تمام زیباییها از ذهن می گریزد
نمی دانم کجا می رود
برویم
باهم برویم
به آنجا که نمی دانم کجاست
هاااااااااااای خسته ام از با خویش جنگیدن

اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

بعضی ها ندای درونشونو با وضوح بسیار می شنوند
و زندگشو ن بر پاییه همین پی ریزی می شه
چنین افرادی افرادی یا جنون پیدا می کنن یا افسانه می شن
افسانه های خزان

آنچه روانم را نا خوش است وخوش است
ونيزآنچه مايه گرسنگی اندرونم است
ناگفتی است و بی نام.....................
اگر زندگی را معنايی نمی بود و بر من بود که به بی معنايی زندگی تن در دهم . مرا نيز تن در دادنی ترين بی معنايی همين بود.
Nietzsch Friedrich Wilhelm)

بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

تاس!!!!!!!!!!ه

کاش می شد در یک نازک حریر کودکانه صعود کرد تا مرگ
از آن روی که صادقانه است
و این نسبت یک ششم را که
مکعب است!
که زندگیست!
که بازیست!
ریاضیست!
از قبل تر ها خموش و خمیده با تاس تکرار می کرد
گاه بی هوش و بی هواس تاس می ریخت و جمع می کرد
انس او با تاس
آیا نسبت ها و احتمالات را درک می کرد؟
بر صفحه ای چوبین
و مفهوم این معادله را می یا فت :
زندگی را . مرگ را
رمل و اسطرلاب نمی دانستی ..... می دانم
نسبت ها را در تاس چگونه یا فتی؟
ارتفاعت را چگونه اندازه زدی با ستارگان با خورشید
با بازی ؟ با تاس ؟
اما آخرش مارس!
می شود گذشت .... سا ده از برابر یک اتفاق
اما تاس؟
گمان نمی کنم کسی فهمید
که بازی با تاس
درک هستیه مسخ زمین بود
نه گمان نمی کنم
سا ده بود ........ چون بلوغی عارفانه
و نی شدن در نی زار
به یاد سید مرتضی

بهمن ۲۷، ۱۳۸۳


رگه های باران بر شيشه که هر کدام خطوطی شکسته اند و مورب گاه در يک نقطه به هم می ماسند . پر می شوند و ليز می خورند .
او با انگشتانش خطوط را دنبال می کرد. و حالا من می دانم نگاه سرد و مات او به کجاست.
شايد آن سوی پنجره ......
و نگاهی که در خطوط بی خيال آب که انگار طرح شکسته پنجره را می سازند
در انتظار سارای پنجشنبه که آن سو خاطره اش چون آب از ميان همين خطوط می لغزده و در قطرات سمج ديگر بر ترک کاهگلی ديوار می نشيند.......

The Life Of David Gale ,,,,,,

ما در طول زندگی در تلاشیم که مرگ و متوقف کنیم ( می خوریم . خلق می کنیم . عشق می ورزیم . دعا می کنیم . می جنگیم ومی کشیم ) اما واقعا در مورد مرگ چی می دونیم؟ جز این که کسی بر نگشته! ..... اما در زندگی به نقطه ای می رسی . لحضه ای که ذهن تو از امیالش واز ذهنی که اونو مشقول کرده بیشتر عمر می کنه . زمانی که فقط رویا هات موندند و شکشست هات
اون موقع مرگ ممکنه یه هدیه باشه . از کجا می دونیم ؟؟؟

بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

من ازدوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم
.... نادر ابراهیمی

بهمن ۲۴، ۱۳۸۳

هبوط

به نام خدا
روزی زمین و زمان باز ایستاد در شکافی دورتر از افق...به نا گاه اسبی آمد پدید سواری را بود بر پشتش با پولادی آب دیده در شکاف زمان در افق مانده.:خطاب به هیچکس گفتم آن اشک به زیر چشم اسب چرا نمی لغزد چرا نمی ریزد.ندا آمد که زمان باز ایستاده .خطاب به هیچکس گفتم :آیاسوار اسب شکست خورده است مغموم یا اسب تازنده ای در جمیع چارپایان مقلوب
جواب آمد: قلب اسب گرم می ماند تا گواه عاقبت دیرینه باشد اشک یخ زده اسب آب حیات است ودر قنات عمیق چشمش می ماندتا در ژرفای مر دمکش به قلب گرم می رسد.تا حیات را روان کند.او حال مصداق زمان است
ومرد با اسب خواهد رفت به غنای درونش
او حامل خاست و خدا کامل او و بشر را روایت میکند
تا سالها پیش که به دریا زد وبه آن سوی دریا جایی
دور تر از افق در شکافی باز ایستاد
تا میلادی دوباره از بشر
او مورخ خدا
بود.
s

بهمن ۲۳، ۱۳۸۳

ارگ بم


به نام خدا
زیر و بم ارگ بم
من از ایران سخن سخن میگویم.اینک پس از گذشت سالها تاریخ ساکت ایران زمین صدای مهیبی همه را از خواب زمستانی بیدار کرد.آیا واقعا سرنوشت تاریخی این چنین غنی باید بر گرده های خونین خشت آلود این قلعه فرود می آمد؟ تا بیدار شویم تا بشنویم تا ببینیم؟و حال انسانهایی از خشت و آهن باید سراسیمه به دنبال صدای زجه های آشنا به زیر آوار باشند تا ما نظری بر جنس نا مرغوب تاریخ کنونیمان کنیم؟اما باز هم بهتر این چنین بود زیرا که فردا در تاریخ از ما یاد خواهد شد به عنوان اجساد متحرک و مدعی در زیر پوست شهر.آری به عنوان مردمی که در زیر پا های سر نوشت له شده اندو نیز به عنوان منتظرانی که سماق می مکند تا بلکه مزه سماق طعم نون و نمک اجدادشان را برایشان تداعی کند.من از ایران سخن می گویم من از دشنه های خونین دریا دلانی عاشق من از مردمی که در خلوت شبانه با مقداری نان و نمک و با اندکی درد زندگی را قمار می کردند سخن می گویم وحال با این فاجعه بزرگ جواب سینه سوخته تاریخ را که خواهد داد... : بار خدایا آیا تدبیری این چنین برایمان بس است؟آیا من که حال با اندیشه ای تشویش آلود از این فاجعه سخن ساز میکنم نا توانم؟...اکنون من از تاریخ ایران بر گرده های به خاک نشسته این مردم سخن میگویم.من از این نژاد آشنا سخن میگویم .اما پس تاریخ در آینده از ما برای که سخن میگوید؟دیگر از این همه افسوس و غبطه دلمان پر است. قلبها سنگین میتپند و پلکها هر روز تاریخ از دست رفته را بر چشمهایمان نمایش می دهد.اما چه کنیم که زبانها بر حلقومهایمان گره خورده شده.... . حال با تو سخن میگویم مورخ فردا نویس ما باورمان به دست تاریخ سپردهایم ما وسعتمان را بر گورستانهای بی مرز شیار کردیم.ما نسل سوخته کتاب تاریخ هستیم ما در این سال در سال گذشته و قبل از آن وجود فریاد را در رگهایمان با خون لخته کردیم...وحال که ارگ بمهایی عظیم در دلهایمان فرو ریخت اما منتظریم تا تاریخ نویس زمانمان تا دیر نشده از ما به عنوان ارگ بسازانی شاه مرددر کتاب تاریخ یاد کند.و اما تو مورخ: یادت
باشد (تاریخ حال ما گرچه مرده باد و مرده داد بود اما مرده گان این سالها عاشق ترین زندگان بودن).

بهمن ۲۱، ۱۳۸۳


ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانوا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سر آید
میا بی دف میا بی دف
بی دف میا به گور من زیارت
که در بزم خدا غمگین نشاید
مرا حق از می عشق آفرید است
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی . منم مستی
و اصل من می عشق
بگو ! از می بجز مستی چه زاید
.

بهمن ۱۸، ۱۳۸۳


از این دیوار های افسرده و ملول
از این هوای مسلول در این فراموش خانه تاریک
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
بر ابریشم رگی
نشانی بر نشاندم
از این پنج دری های خاموش
از این قفسه های بی کتاب
از تلنگر بی مهابای غربت که از یاد برده ام
از خودم
از بی نشانی نشانی بر نشاندم
از جهنم آفتاب که صبح را دیوانه وار بر سرم خراب می کند
و شب که سکوت و ابهامم را بر می انگیزد
و این پنجره که هیچ ستارهای را راه ندارد
و این زوزه ... زوره آشنای مرگ
در رگ
زوزه سرکش جریان خون در رگ
در مغز در دست در قلب
و این جریان خروشان در زندگی که نمی دانم از کجاست
چرا آزاده گان را یوغیست بر دوش
ویک ارث
که میراث قرنهاست
بر قلب یک اسطوره آنچنان چون دشنه ای در نشست
که آه .....
گویی حکایت پاشنه آشیل است
که افسانه ها را مغموم ترین اسطوره ها
دست به دست دل به دل
اما اسیر اسیر اسیر
بر گذرگاه تاریخ چرخاندند
گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
بر خروش خونت عصیان ریخت
در رگ
تو ببر
من مینویسم
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
و نشانی می گذارم از بی نشانه ها
این جهانی که همش مضحکه و تکراره
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره