آذر ۰۳، ۱۳۸۴

آذر ۰۱، ۱۳۸۴

شاعران این بامداد اکنون خفته اند و از نیاز ملتمس این چشم برای دوست داشتن تنها برقی است که به تمامی لبریز
است . من می گویم تو می گویی وهمه می خوانند وسکوت به شرم بی شرمانه ی خود فخر می فروشد
یادش گرامی باد
و
روحش شاد
استاد منوچهر آتشی

آبان ۲۷، ۱۳۸۴


نگاهت آبستن بود
از اشک
شک
شکایت
و چه تکراری بود این حکایت
بر کاغذ های سپید من
کاغذ های شکایت
کاغذهایی سپید بی ابزاری برای روایت
روایت نگاهت
حکایت سپیدی بود بر کاغذ های پر از شکایت
فقط برای این روایت
سپیدی بی فریاد
سپیدی با منشور
هااااااااااای ! من سپید نیستم
الوان رنگم !0
کجاست منشور شعرم
برای روایت این همه حکایت
برای سپیدی که منشور را فریاد می زند
برای روایت معصومیت چشمی آبستن
از اشک
شک
شکایت
من بی منشور چگونه راوی باشم
آن همه حواس را که می خرامد در هجوم نگاهت
می بینی باز هم تکراری شد این حکایت
چگونه بتراشم قلب سخت کلام را
برای روایت اشکی که
با مردمکانت منشور می سازد
تا الوان هجوم حواست را در نوردم
بی عصیان ... بی درد
فقط برای همین حکایت
و روایته غربت سرد زمین که با فاصله هایش
هر بار برای خدا نگهداری دیگر
میسازد حکایت
اشک
شک
شکایت

آبان ۱۹، ۱۳۸۴

آبان ۱۸، ۱۳۸۴

همینه , همین برگ از همین دفتر , همین الان با همین کاغذ همین قلمی که می نویسم
تو همین شب البته یه سال عقب ترش
چرا؟ چون همیشه همین بوده .... 0
همین دیگه , همین , این !!! منظورم اینه همین ! همینی که هی باعث می شه بگم همین دیگه
اینکه من از بالا و بالا تر یه وری می اوفتم تو همین حالت عجیب
می دونی چیه ؟
بگو .. نه!0
نمی خوام تو بدونی چیه اگه بدونی
میگی دیونست
خوب هست
چرا ؟
خودم جواب می دم ساده است
چون مثه اون قصه ها باید آخرش اسم من جای اون گله رو یه سنگ باشه
که گله قرمزی شو پس داده به سنگ رو اسمه
یعنی یه رنگ باید بپاشه به یه سایه رو یه سنگ
تا بشه عکسش کنن که اگرم کسی دید نفهمه چیه
چون سر , راز , قرارم هست که بمونه
ما فقط فکر عبث بره کسی که می بینمون به بار می یاریم
چون تعریف نشدیم
شاید یه سمبولیم اما هنوز نمی دونیم
یا شاید قراره بشیم
سمبول چی نمی دونم , شاید پوچی , بیهودگی
نه ؟
جوابش همین بود به همین ساده گی
چون همین الان تو همین لحظه رو همین کاغذ با همین قلمی که می نویسم رنگ پس دادم
اما نمی دونم چه رنگیه ... اونم هنوز تعریف نشده

آبان ۱۵، ۱۳۸۴


بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
باشد که نباشیم بدانند که بودیم

آبان ۱۴، ۱۳۸۴

آونگاه
آونگاه
آونگاه من
خدای بادها خدای آبها
خدای خورشد
و خدای من
همه را فرا خوانید
خدای من تنهاست خدای من غمین است
خدای من به بی پناهیه خود می اندیشد
به من می اندیشد
که به پناه او می اندیشم
خدای من
به آونگاهم فرا می خواندم
گناه هایم را می بخشاید
غسل تعمیدم می دهد
و آمرزیده می شوم
پس دهان از شوکران لبریز می کنم
و در آونگاهم بر معبر زمان محو می شوم
و او باز به من می اندیشد
به پناه من می اندیشد
و من دیگر به هیچ چیز نخواهم اندیشد
جز به
آونگاهم

آبان ۱۳، ۱۳۸۴