آذر ۳۰، ۱۳۸۴

افلاطون در کتابش، جمهوری ، اسطوره ای قدرتمند و تسخیر کننده را تدوین کرد به نام اسطوره( غار) . او در منظره تخیلی خود انسانهای از لحاظ فلسفی کوته بین را همچون زندانیانی نمایش میدهد که چنان در بند و زنجیر هستند که تنها سایه های مقابل شان ، سایه های روی دیوار غار را می بینند ، و آنها را واقعیت می پندارند. افلاطون میگویید که روشن بینی فلسفی هنگامی پدیدار میشود که ما از درون غار بگریزیم و به میان نور خورشید ، جایی که میتوانیم اشیای واقعی را ببینیم قدم بگذاریم . ادعای افلاطون این است که تجربه حسی فقط سایه ها را در دسترس ما میگذارد.
زمین آورد تا معلوم شود که چگونه موضوعات و توجهات فلسفی عمیقا در زندگی روزمره ما دخیل هستند در این حالت است که این مقدمه بر فلسفه فیلم ، از فیلم ، یعنی جایی که داستان در درجه اول با تصاویر پیوند خورده است ، کمک میگیرد . ما در سینما با انبوهی از نمایش شخصیتها ، رویدادها و وضعیتها روبرو هستیم که در آنها عقاید ، موضوعات و توجهات فلسفی به نحوی ملموس تجسم می یابند ، و میتوانیم برای شرح و بر انگیختن تفکر فلسفی به آنها رجوع کنیم. و در آخر باید گفت که ما با درک موضوعات فلسفی به نمایش در آمده یا پرداخته شده در فیلمهای خاص ، فقط تحمیل کننده معنا نیستیم بلکه چیزی را از آنچه درون این فیلمها میگذرد نیز بیرون میکشیم
فلسفه به روایت سینما

آذر ۲۹، ۱۳۸۴

شب
شب
شب
شب چشم های بسته ماست
آنگاه که به چراغانیه درون خودمان فرو می رویم

پری

آذر ۲۸، ۱۳۸۴


No one knows what it's likeTo be the bad manTo be the sad manBehind blue eyesAnd no one knowsWhat it's like to be hatedTo be faded to telling only lies . But my dreams they aren't as emptyAs my conscious seems to beI have hours, only lonelyMy love is vengeanceThat's never freeNo one knows what its likeTo feel these feelingsLike i do, and i blame you!No one bites back as hardOn their angerNone of my pain woeCan show through . Discover l.i.m.p. say it [x4]No one knows what its likeTo be mistreated, to be defeatedBehind blue eyesNo one know how to sayThat they're sorry and don't worryI'm not telling lies . No one knows what its likeTo be the bad man, to be the sad manBehind blue eyes.

آذر ۲۳، ۱۳۸۴


کی میدونه؟؟!0
تو دل تاریک شب
چی می گذره ؟

آذر ۱۱، ۱۳۸۴

همانی که دوستش می دارم

قرمز، قرمز ، قرمز
آبشار دالانهای تو در توی هر در دریچه قلب مهربانت استوار است بر داستان هر رگ و مویرگی که حیات جسم تو را روایت میکند.
تو
همانی که دوستش می دارم
آبی ، آبی ، آبی
چشمان رنگ به دریا باخته است
می خواهم تا منشوری باشم از الماس بریده با هشت پر و یک محور با هزار چهره از تو وقتی که در دستت مرا جلوی چشمت میگیری و تو در من هزار بار تکرار میشوی و اگر سفید باشی تو را به هزار رنگ می درخشانم تا بالاخره تو بفهمی که آیا من همان هستم که دوستش میداری؟!

آذر ۱۰، ۱۳۸۴

آذر ۰۳، ۱۳۸۴

آذر ۰۱، ۱۳۸۴

شاعران این بامداد اکنون خفته اند و از نیاز ملتمس این چشم برای دوست داشتن تنها برقی است که به تمامی لبریز
است . من می گویم تو می گویی وهمه می خوانند وسکوت به شرم بی شرمانه ی خود فخر می فروشد
یادش گرامی باد
و
روحش شاد
استاد منوچهر آتشی

آبان ۲۷، ۱۳۸۴


نگاهت آبستن بود
از اشک
شک
شکایت
و چه تکراری بود این حکایت
بر کاغذ های سپید من
کاغذ های شکایت
کاغذهایی سپید بی ابزاری برای روایت
روایت نگاهت
حکایت سپیدی بود بر کاغذ های پر از شکایت
فقط برای این روایت
سپیدی بی فریاد
سپیدی با منشور
هااااااااااای ! من سپید نیستم
الوان رنگم !0
کجاست منشور شعرم
برای روایت این همه حکایت
برای سپیدی که منشور را فریاد می زند
برای روایت معصومیت چشمی آبستن
از اشک
شک
شکایت
من بی منشور چگونه راوی باشم
آن همه حواس را که می خرامد در هجوم نگاهت
می بینی باز هم تکراری شد این حکایت
چگونه بتراشم قلب سخت کلام را
برای روایت اشکی که
با مردمکانت منشور می سازد
تا الوان هجوم حواست را در نوردم
بی عصیان ... بی درد
فقط برای همین حکایت
و روایته غربت سرد زمین که با فاصله هایش
هر بار برای خدا نگهداری دیگر
میسازد حکایت
اشک
شک
شکایت

آبان ۱۹، ۱۳۸۴

آبان ۱۸، ۱۳۸۴

همینه , همین برگ از همین دفتر , همین الان با همین کاغذ همین قلمی که می نویسم
تو همین شب البته یه سال عقب ترش
چرا؟ چون همیشه همین بوده .... 0
همین دیگه , همین , این !!! منظورم اینه همین ! همینی که هی باعث می شه بگم همین دیگه
اینکه من از بالا و بالا تر یه وری می اوفتم تو همین حالت عجیب
می دونی چیه ؟
بگو .. نه!0
نمی خوام تو بدونی چیه اگه بدونی
میگی دیونست
خوب هست
چرا ؟
خودم جواب می دم ساده است
چون مثه اون قصه ها باید آخرش اسم من جای اون گله رو یه سنگ باشه
که گله قرمزی شو پس داده به سنگ رو اسمه
یعنی یه رنگ باید بپاشه به یه سایه رو یه سنگ
تا بشه عکسش کنن که اگرم کسی دید نفهمه چیه
چون سر , راز , قرارم هست که بمونه
ما فقط فکر عبث بره کسی که می بینمون به بار می یاریم
چون تعریف نشدیم
شاید یه سمبولیم اما هنوز نمی دونیم
یا شاید قراره بشیم
سمبول چی نمی دونم , شاید پوچی , بیهودگی
نه ؟
جوابش همین بود به همین ساده گی
چون همین الان تو همین لحظه رو همین کاغذ با همین قلمی که می نویسم رنگ پس دادم
اما نمی دونم چه رنگیه ... اونم هنوز تعریف نشده

آبان ۱۵، ۱۳۸۴


بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم
باشد که نباشیم بدانند که بودیم

آبان ۱۴، ۱۳۸۴

آونگاه
آونگاه
آونگاه من
خدای بادها خدای آبها
خدای خورشد
و خدای من
همه را فرا خوانید
خدای من تنهاست خدای من غمین است
خدای من به بی پناهیه خود می اندیشد
به من می اندیشد
که به پناه او می اندیشم
خدای من
به آونگاهم فرا می خواندم
گناه هایم را می بخشاید
غسل تعمیدم می دهد
و آمرزیده می شوم
پس دهان از شوکران لبریز می کنم
و در آونگاهم بر معبر زمان محو می شوم
و او باز به من می اندیشد
به پناه من می اندیشد
و من دیگر به هیچ چیز نخواهم اندیشد
جز به
آونگاهم

آبان ۱۳، ۱۳۸۴

مهر ۲۷، ۱۳۸۴










Midnight lady , I can fly in your arms ......

مهر ۲۴، ۱۳۸۴

حقیقت گرا نیز گاه به رویا گرفتار می آید
رویای حیاتی دیگر
حیاتی صلح آمیز تر
حیاتی که سر آغاز شدن دارد
حیاتی دگرگون شده
ورویا هایی به مثابه حقیقت
وقطراتی که سنگ را تواند سفت
و حقیقت گرا دگر باره
به واقعیت باز می آید به هشیواری
تا رویایش را بشناسد
تا بتواند همچنان
مسافر نیکبخت رویا ها باشد
مارگوت بیگل

مهر ۲۳، ۱۳۸۴

مهر ۲۲، ۱۳۸۴

آخر دنیا از این وره اینا هااااااااااا ! اینم جاده اش ....0

مهر ۲۰، ۱۳۸۴



REQUIEM FOR A DREAM
FILM BY
DARREN ARNOFSKY

شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

بخواب آرام آرام
زمین آلوده است
غضب آلودها است
سرد است
دیگر فصل ها از پی هم نو نمی شوند
پوست می اندازند یک به یک مسخ می شوند
تلخ می شوند
درد می زایند
پیر مرد خنزر پنزری
با درشکه اش چمدان لولیتای قطعه قطعه شده مرا حمل نمی کند
بخواب آرام آرام
من از میانه تهی می شوم
این بار پیمانه را لبریز می نوشم
نقل خلاص می خورم
باده خاص می نوشم
تا طعم شوکران
و می خوابم آرام آرام

شهریور ۲۴، ۱۳۸۴



ری را . ری را من عشق را با نام تو آغاز کردم

هر کجای این عشق هستی آغاز کن مرا

به یاد شهریور 79

که چون نسیمی وزید بر سیم خار داری و برید تن سرد نسیم را

فریادی بر نیاوردیم

چرا که زخم تن سرد نسیم

تکرار پاییز دیگریست

تکرار زخم دیگریست

از گذشته ای که طلوع هر صبحش یاد خسته مردی بود

که بوی سیگار می داد

با تن پوشی سیاه و دلی بی قرار

:که زمزمه می کرد

آغاز کن مرا ... آغاز کن مرا

برای : رضا

فیام " سرب"0

شهریور ۲۰، ۱۳۸۴

سکوت
هیچ یک سخنی نگفتند
نه میزبان و نه میهمان و نه گل های داوودی
ری اوتا
شاعر ژاپنی

شهریور ۱۸، ۱۳۸۴


Everytime I look into the mirror,
I see the reflection of a dick,
A lost soul, a dying fire
Its enough to make me sick

شهریور ۱۴، ۱۳۸۴

خیالات و اوهام باید غیره واقعی باشند
برای ادامه دادن به زیستن امیال خواهان چیز هایی هستند که حضور ندارند
در واقعه شاید ما خود آن چیز را نمی خواهیم . تصورش را می خواهیم
در نتیجه امیال تصورات عجیب و غریب را حمایت می کنند
:(پاسکال)
ما دقیقا زمانی خوشحالیم که در مورد خوشبختی خیال بافی کنیم .... 0

شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

مثل تن درخت
مثل تن دیوار
پیچیده . زمخت . بند بند
پنجره رو به سیاه سفید ها باز است
و مسخ شیرین تنهایه من
در سایه ها
سیاهها
سفید ها
مسخ شیرین تنهایه من
با
باکره صخره ها !!!!!0

شهریور ۰۷، ۱۳۸۴

گذر زمان بر دستانش
وگرمای انتظاری
که از مشرق با باد ها می آید
هااااااااااااااااا ی روزگار انتظار
انتظار گرم
مرگ
تنهایی
!خدا

مرداد ۲۸، ۱۳۸۴

بر لایه های آبی
از میان افق
باکره ای برخاست با حریری زرین فام بر دوش
امروز
عصمت دختر
آبی ترین لایه ها
در نفرت پست زمین
به خون می نشیند

مرداد ۲۵، ۱۳۸۴

مرداد ۱۲، ۱۳۸۴



کدام جهت را انتخاب کنم

تا از زاویه نگاهت بگذرم

نه آنچنان مایل که بلغزم بر حسب جاذبه

نه آن چنان قائم که

افق را از دیدگانت بگیرم

مرداد ۱۱، ۱۳۸۴

سفید
سیاه
خاکستری
آ نچه بر پرده می ماسد
تصویر غمگین پرنده ای ست که
پرواز را در قفس آمو خته است
......
همون گنجشکک اشی مشیه خودمونه به این روز افتاده هاااااااااااااااااااا !0

مرداد ۰۱، ۱۳۸۴

در کمین
سایه ها باش
...... در کمین همینها
که تا پایان آفتاب نمی پایند

تیر ۳۰، ۱۳۸۴


تیر ۲۹، ۱۳۸۴


زشت مثه : اونیکه وقتی بچه بودیم
می گفتن اسمشو نبر!0
اسمشو نمی برم همه می دونن پلیدی فقط یه اسم داره
با یه عالمه .......0
شاید ! به نظر من هااااااااااااااااااااااا0

خرداد ۲۹، ۱۳۸۴

در افسا نه ها از پرنده ای شگفت انگیز یاد شده است
پرنده ای که تنها یکبار در طول زندگیش آواز می خواند
از بدو تولد او بدنبال خارزار است و تا آنرا نیابد آرام ندارد
آنگاه که یافت تیزترین و بلند ترین خار را انتخاب می کند و خود را میان آن خار می افکند
و زیبا ترین آوازش را سر می دهد
تا جایی که جان سپارد
و بلبلان وچکاوکان با مرگ او آواز سر می دهند
او تمام زندگیه خود را به یک آواز می بازد
آوازی که همه آنرا می شنوند
و خداوند و فرشته گان در آسمانها گوش فرا می دهند
و لبخند از لبشان جاریست
******
پرنده خارزار
رمانی از: کالین مک کالو

خرداد ۲۰، ۱۳۸۴

حرف آخر



    از این دیوار های افسرده و ملول
    از این هوای مسلول در این فراموش خانه تاریک
    باریک باریک
    چون نوک افسونگر قلم
    بر ابریشم رگی
    نشانی بر نشاندم
    از این پنج دری های خاموش
    از این قفسه های بی کتاب
    از تلنگر بی مهابای غربت که از یاد برده ام
    از خودم
    از بی نشانی نشانی بر نشاندم
    از جهنم آفتاب که صبح را دیوانه وار بر سرم خراب می کند
    و شب که سکوت و ابهامم را بر می انگیزد
    و این پنجره که هیچ ستاره ای را راه ندارد
    و این زوزه ... زوره آشنای مرگ
    در رگ
    زوزه سرکش جریان خون در رگ
    در مغز در دست در قلب
    و این جریان خروشان در زندگی که نمی دانم از کجاست
    چرا آزاده گان را یوغیست بر دوش
    ویک ارث
    که میراث قرنهاست
    بر قلب یک اسطوره آنچنان چون دشنه ای در نشست
    که آه .....
    گویی حکایت پاشنه آشیل است
    که افسانه ها را مغموم ترین اسطوره ها
    دست به دست دل به دل
    اما اسیر اسیر اسیر
    بر گذرگاه تاریخ چرخاندند
    گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
    بر خروش خونت عصیان ریخت
    در رگ
    تو ببر
    من مینویسم
    باریک باریک
    چون نوک افسونگر قلم
    و نشانی می گذارم از بی نشانه ها

خرداد ۱۸، ۱۳۸۴

چیستان؟؟
یکی رفت ....0
یکی موند ....0
یکی به حسرت . سر جونبوند !0
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ج (- آب . سنگ . بید )0
کتاب کوچه

خرداد ۱۶، ۱۳۸۴

و ای بسا که باید قبول کرد که در جهان هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست
و در دنیایی که اداره و هدایتش به دست دیوانه گان افتاده
هنر چیزیست در حد تنقولات
و از آن امید نجات بخشیدن نمی توان داشت


*****
فیلم بیوگرافی شاملو

اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

don't say a word ....

directed by : Gary Fleder .

اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴

اسطوره واکنشی از نا توانیه انسان است در مقابله با
در ماندگیها
و ضعف
او
در برآوردن
آرزو ها
و ترس او
از حوادث غیره مترقبه
قدرت تخیل انسان نهایت فعالیت خود را در این زمینه انجام می دهد
تاریخ اساطیری ایران
واین همه فقط برای رهایست
از چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آیا شما می دانید ؟؟؟

اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴

بوسیدم
گونه هایش را
وقتی که طعم اشک می داد
وقتی با چشمانش" پریه" عروسک خیمه شب بازی را دفن می کرد
آدما بعد تجربه کردن یه اثر هنریه خوب
می شن شکل اون اثر
من الان آبی شدم!!!!!!!!!!!!!!!0

اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴

خط خورده گیهای این دفتر خود نوشتاریست
تلخ
از هنگامی که عقل
ذهنییت شاعرانه را در مغزم به نیستی فرو می برد
و خط خوردگی را رقم می زند

اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴

گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
بر خروش خونت عصیان ریخت
در رگ
تو ببر
من مینویسم
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
و نشانی می گذارم از بی نشانه ها !!!!!0

اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴

چه سعادتیست
وقتی که برف می بارد
دانستن اینکه تن پرنده ها گرم است
آه ... ای حلزون از کوهستان فوجی بالا برو ولی
آرام
آرام
فیلم پری ....... 0
آ هااااااااااااااااااااااااااااا ی !!! 0
با تو ام
گفت : من عاشق خطرم ... با آ هنگ تانگو وارد خطر می شم
خیلی رومانتیک نه ؟

اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴



********
ای کاش مرا آن روز می دید دیدگانت , در آسمان که خیره بود, به دنباله ستاره ای از چشمم به چشم خدا که میگریست از این فاصله بی انتهاا

اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۴

سلام
دوباره از صفر شروع میکنیم
تا پست ترین لایه ها در زیر صفر
صفر. بی عدد. خالی
بی هیچ تقلایی برای همره شدن با اعداد

اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴


به نام خدا
شکوفه ای در راه میوه شدن است و نیز
میوه ای در راه نجات بشر از ویروس تمدن
که چون کرمهایی بر درختان دروغ طبیعت به بار می نشینند
یک سال گذشت با هیچ باوری که تغییر نکرد
و هیچ قانونی که عدالت را تعریف نکرد
سالی دیگر و عاقبتی مکرر ، در دیاری که قانون برای همه است
و عدالت برای هیچ کس
ساتورها آماده اند برای از ریشه بر افکندن نژاد من
جلادان چرب کرده سیبیل تاریکی را بر پیکر اجدادم
تازیانه می زنند
و نظام که چه بگوییم
بی هیچ ناظمی منظم است به دروغ
عقربه های ساعت نیز چون مار زنگی
بر ثانیه به ثانیه هر لحظه ام نیش می زند
وکامی نیست بر زخم مدامم
اینجا نفیر باد هلهله مرغان مهتاب را به دشنام بدل می کند
افریطه شوم بختی کجایی که ببینی افسانه ات زنده شده...0

اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴

میگه: این دنیا قهرمان بازی ور نمی داره
میگم : ما از ازاول دوست داشتیم مثه قهرمانای تو قصه ها زندگی کنیم .............0
وقتی که صلح برقراره
مرد جنگ طلب به خود حمله می کند
یه جنگی با یکی وجود داره
و نه برنده ای هست نه بازنده ای
فقط کسانی باقی می مانند که یک روزی بجنگند
نیچه

فروردین ۳۰، ۱۳۸۴

به آرامی فراموشی

به آرامی مرگ

به آرامی و آهستگی گریه خداوند

بر عالمی که دوست داشتن را فریادی نیست

به همین آرامی و آهستگی دوستت می دارم

و به همین آرامی با مرگ در می آمیزم

و نامت را

آرام و آهسته در گوش مرگ به یادگار می گذارم

فروردین ۲۹، ۱۳۸۴

تو را من در تابش فروتن این چراغ می بینم
آنجا که تویی .......ه
مرا تو در ظلمت کده ویران سرای من در میابی
اینجا که منم .............ه
شاملو

فروردین ۰۲، ۱۳۸۴

دریا ....افق .... آسمان


میان آسمان و دریا افق نالید
گفت : از سایش شما که مرا پدید می آورد بیزارم
دریا گفت : از من نیست که این گونه ام
آسمان گفت : ما را چنین آفریدند
دریا گفت : آن چشم که ما را می بیند . اینگونه می پندارد مان
آسمان گفت : آری از گردی زمین است
بین ما فاصله هاست !ه
افق گفت : پس من سرابی بیش نیستم پس چرا باشم ؟
دریا گفت : دامن مخمل گونم که آبیست بر آبی آسمان می آمیزد
تا افق .... خیال و رویای آدمی باشد
که چشم بر این آمیختگی دوزد
تو روزنه امیدی شاید
همان خیال شاعر گونه
که امید داشت قایقی ساخت
انداخت به آب
و فریاد زد پشت دریاها شهریست !!!!ه
دریا گفت : اگر دامن مخملینم را از آسمان بر کشم
خیال شاعر آزرده می شود
آسمان گفت : تو آن خط مبهم خیال و رسم ستایش دل شاعرانی
تو خیال می آفرینی زایش امیدی شاید
من . تو .دریا
دریا گفت : شاعرانی خسته بر امواج یافتم
که دست بر این سایش انداختند
در آب افتادند
حال مرواریدی در دل صدف های منند
افق گفت : اینجا در این قاب هر سه مان چه زیبا تصویر شدیم
آیا به راستی شما بر هم نمی سایید؟
دریا گفت : ما در یچه خیال آدمی هستیم
دور تر ها را بنگر
هزاران چشم را میبینی که ما را.... ما را می ستایند
و شاعرانی که می خواهند مرواریدی باشند در صدف های دل من
خورشید آمد با همان سکوت و وقار همیشگی
دل آسمان را گرم کرد
بر امواج گرد نور پاشید
چون هزارن مرواریده یر آمده از صدف
در یا می درخشید
از هر گوشه اش
بازی بازتاب و انعکاس انوار بود
در این سو قاب می گرفت
شاعر
هارمونیه زیبای رنگ را
با خورشید و آسمان و افق و دریا
با خود گفت : قایقی باید ساخت
باید انداخت به آب
پشت دریا ها ....... !!!!
ه
برای میلادت قصه آسمان و افق و دریا را می خوانم و تو که با بهار آمدی
شکوفه کن گرچه همه هستی مان تلخ بود
به رویا مجال شکفتن ده تا قصه ها ببرندمان به پشت دریا ها !!!!ه
ه ............................................................................................................. برای میلاد یک دوست

فروردین ۰۱، ۱۳۸۴

بدل

سلام دو قلوی ژنتیکیه من
من عاشق باران هستم
میان ما دیواریست اندازیه عقده به عمل آمده در تو
و نیامده در من
اندازه ای میان این دو کلمه
خوبی / بدی
آیا این تضاد معمای هستیه/ هست من تو نبود
واینکه در آمیختگی این دو
جریان زندگی بود
برای تو و من
اما من عاشق بارانم ... باران
و
تو ..........؟؟؟؟

اسفند ۳۰، ۱۳۸۳

آدمک
تنها
مغموم
اسیر
دچار زمان
فاصله
ترس
معلق بر گذر ثانیه ها
من نوروز را صدا نکردم

به جای تبریک سال نو !!!!!!!!!ه شکنجه

چیزی تغییر نکرده
فقط بر جمعیت زمین افزوده شده /بر جرم های قدیمی جرم های تازه ای اضافه شده
جرم های واقعی / تحمیلی /لحظه ای /جرم هایی که جرم نیستند
اما فریادی که جسم با آن تاوانش را می پردازد
مطابق معیارهای جاودانی
فریاد معصو میت بوده هست و خواهد بود
چیری تغییر نکرده
تنها شاید آداب و رسوم /مراسم/ رقص ها
حرکت دست هایی که سپر سر می شوند
همان گونه است که بوده
جسم در هم می پیچد کلنجار می رود ورها می شود
از پا در می آید و می افتد زانو بغل می گیرد
کبود می شود / ورم میکند / آب دهانش راه می افتد غرق در خون
چیزی تغییر نکرده
به جز جریان رود خانه ها / خط جنگلها /سا حل ها /بیابان ها و یخچال ها
روح آدمی در میان این مناظر می خزد
محو می شود / بر می گردد / نزدیک و دور می شود
بیگانه ای برای خود / دست نیافتنی /یک بار مطمئن به وجود خویش
بار دیگر نا مطمئن
در صورتی که جسم هست /هست و هست
ونمی داند کجا می رود

ویسواو شیمبورسکا

اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

از آن گل سرخ که بر لبان توست که بوسه خواهد چید .........؟
سمفونی مردگان

اسفند ۲۲، ۱۳۸۳

این پنجره مهتابی را
هم آوا با تعزیتی
که برای ایگناسیوسرود
لورکا !به خاطر بسپار.........ه
ومن که از زمین به آسمان پناه بردم
در این شبهای سرد
نه به شرق نه به غرب
تنها به آسمان
و این بالا که سرنوشت می بافند. رنگ به رنگ
خاکستری من بودم آبی تو
نقش بر بوم زدند
تو دریا شدی من آسمان
اما خاکستری
بوم غریب ماند از اشکال
دو رنگ بود آبی . خاکستری
چه سود آسمان خاکستری را هرچند که آسمان باشد
به خاطر بسپار آن پنجره مهتابی را
به خاطر بسپار آسمان خاکستری را
به خاطربسپار.....................ه

اسفند ۲۰، ۱۳۸۳

به یاد حماسه سرای بزرگ

اگر خلد خواهی به دیگر سرای
به نزد نبی و وصی گیر جای
فردوسی
که او یک موحد بود و گفته است به نا گفتن که ایزد یکیست..........ه

اسفند ۱۴، ۱۳۸۳

آدم ها روی پل
ویسواو شیمبمورسکا
بهترین برای روزهای آخر اسفند ماه ..... حداقل از خورد ن قرص خواب که بهتره
آره! راسته که میگن میشه شعر خونده خوابشو دید. پس بخونین و بخوابینو دیگه هیچ وقت چشاتمنو باز نکنین
.......حتی اگه نوروریم در پیش باشه

رهایم مکن.....ه

تو به آستان نظرم پرتو افکن
ای همیشه با من و تنها
و حضور عظیمت را با خود در این عاشقانه شروع
تلخ تکراری دیگر
یگانه می پندارم
الهی به امیدت چشم دوخته ام
ناروا خسته
به شرم مصلوب حادثه ها رهایم نکن
کیف .خابگاه . اکونومیک

اسفند ۰۸، ۱۳۸۳

ال کیریستوری ویوا ویوا ال کیریستوره......ه.....
و به همین یک لحظه که تمام زیباییها از ذهن می گریزد
نمی دانم کجا می رود
برویم
باهم برویم
به آنجا که نمی دانم کجاست
هاااااااااااای خسته ام از با خویش جنگیدن

اسفند ۰۶، ۱۳۸۳

بعضی ها ندای درونشونو با وضوح بسیار می شنوند
و زندگشو ن بر پاییه همین پی ریزی می شه
چنین افرادی افرادی یا جنون پیدا می کنن یا افسانه می شن
افسانه های خزان

آنچه روانم را نا خوش است وخوش است
ونيزآنچه مايه گرسنگی اندرونم است
ناگفتی است و بی نام.....................
اگر زندگی را معنايی نمی بود و بر من بود که به بی معنايی زندگی تن در دهم . مرا نيز تن در دادنی ترين بی معنايی همين بود.
Nietzsch Friedrich Wilhelm)

بهمن ۲۸، ۱۳۸۳

تاس!!!!!!!!!!ه

کاش می شد در یک نازک حریر کودکانه صعود کرد تا مرگ
از آن روی که صادقانه است
و این نسبت یک ششم را که
مکعب است!
که زندگیست!
که بازیست!
ریاضیست!
از قبل تر ها خموش و خمیده با تاس تکرار می کرد
گاه بی هوش و بی هواس تاس می ریخت و جمع می کرد
انس او با تاس
آیا نسبت ها و احتمالات را درک می کرد؟
بر صفحه ای چوبین
و مفهوم این معادله را می یا فت :
زندگی را . مرگ را
رمل و اسطرلاب نمی دانستی ..... می دانم
نسبت ها را در تاس چگونه یا فتی؟
ارتفاعت را چگونه اندازه زدی با ستارگان با خورشید
با بازی ؟ با تاس ؟
اما آخرش مارس!
می شود گذشت .... سا ده از برابر یک اتفاق
اما تاس؟
گمان نمی کنم کسی فهمید
که بازی با تاس
درک هستیه مسخ زمین بود
نه گمان نمی کنم
سا ده بود ........ چون بلوغی عارفانه
و نی شدن در نی زار
به یاد سید مرتضی

بهمن ۲۷، ۱۳۸۳


رگه های باران بر شيشه که هر کدام خطوطی شکسته اند و مورب گاه در يک نقطه به هم می ماسند . پر می شوند و ليز می خورند .
او با انگشتانش خطوط را دنبال می کرد. و حالا من می دانم نگاه سرد و مات او به کجاست.
شايد آن سوی پنجره ......
و نگاهی که در خطوط بی خيال آب که انگار طرح شکسته پنجره را می سازند
در انتظار سارای پنجشنبه که آن سو خاطره اش چون آب از ميان همين خطوط می لغزده و در قطرات سمج ديگر بر ترک کاهگلی ديوار می نشيند.......

The Life Of David Gale ,,,,,,

ما در طول زندگی در تلاشیم که مرگ و متوقف کنیم ( می خوریم . خلق می کنیم . عشق می ورزیم . دعا می کنیم . می جنگیم ومی کشیم ) اما واقعا در مورد مرگ چی می دونیم؟ جز این که کسی بر نگشته! ..... اما در زندگی به نقطه ای می رسی . لحضه ای که ذهن تو از امیالش واز ذهنی که اونو مشقول کرده بیشتر عمر می کنه . زمانی که فقط رویا هات موندند و شکشست هات
اون موقع مرگ ممکنه یه هدیه باشه . از کجا می دونیم ؟؟؟

بهمن ۲۶، ۱۳۸۳

من ازدوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم
.... نادر ابراهیمی

بهمن ۲۴، ۱۳۸۳

هبوط

به نام خدا
روزی زمین و زمان باز ایستاد در شکافی دورتر از افق...به نا گاه اسبی آمد پدید سواری را بود بر پشتش با پولادی آب دیده در شکاف زمان در افق مانده.:خطاب به هیچکس گفتم آن اشک به زیر چشم اسب چرا نمی لغزد چرا نمی ریزد.ندا آمد که زمان باز ایستاده .خطاب به هیچکس گفتم :آیاسوار اسب شکست خورده است مغموم یا اسب تازنده ای در جمیع چارپایان مقلوب
جواب آمد: قلب اسب گرم می ماند تا گواه عاقبت دیرینه باشد اشک یخ زده اسب آب حیات است ودر قنات عمیق چشمش می ماندتا در ژرفای مر دمکش به قلب گرم می رسد.تا حیات را روان کند.او حال مصداق زمان است
ومرد با اسب خواهد رفت به غنای درونش
او حامل خاست و خدا کامل او و بشر را روایت میکند
تا سالها پیش که به دریا زد وبه آن سوی دریا جایی
دور تر از افق در شکافی باز ایستاد
تا میلادی دوباره از بشر
او مورخ خدا
بود.
s

بهمن ۲۳، ۱۳۸۳

ارگ بم


به نام خدا
زیر و بم ارگ بم
من از ایران سخن سخن میگویم.اینک پس از گذشت سالها تاریخ ساکت ایران زمین صدای مهیبی همه را از خواب زمستانی بیدار کرد.آیا واقعا سرنوشت تاریخی این چنین غنی باید بر گرده های خونین خشت آلود این قلعه فرود می آمد؟ تا بیدار شویم تا بشنویم تا ببینیم؟و حال انسانهایی از خشت و آهن باید سراسیمه به دنبال صدای زجه های آشنا به زیر آوار باشند تا ما نظری بر جنس نا مرغوب تاریخ کنونیمان کنیم؟اما باز هم بهتر این چنین بود زیرا که فردا در تاریخ از ما یاد خواهد شد به عنوان اجساد متحرک و مدعی در زیر پوست شهر.آری به عنوان مردمی که در زیر پا های سر نوشت له شده اندو نیز به عنوان منتظرانی که سماق می مکند تا بلکه مزه سماق طعم نون و نمک اجدادشان را برایشان تداعی کند.من از ایران سخن می گویم من از دشنه های خونین دریا دلانی عاشق من از مردمی که در خلوت شبانه با مقداری نان و نمک و با اندکی درد زندگی را قمار می کردند سخن می گویم وحال با این فاجعه بزرگ جواب سینه سوخته تاریخ را که خواهد داد... : بار خدایا آیا تدبیری این چنین برایمان بس است؟آیا من که حال با اندیشه ای تشویش آلود از این فاجعه سخن ساز میکنم نا توانم؟...اکنون من از تاریخ ایران بر گرده های به خاک نشسته این مردم سخن میگویم.من از این نژاد آشنا سخن میگویم .اما پس تاریخ در آینده از ما برای که سخن میگوید؟دیگر از این همه افسوس و غبطه دلمان پر است. قلبها سنگین میتپند و پلکها هر روز تاریخ از دست رفته را بر چشمهایمان نمایش می دهد.اما چه کنیم که زبانها بر حلقومهایمان گره خورده شده.... . حال با تو سخن میگویم مورخ فردا نویس ما باورمان به دست تاریخ سپردهایم ما وسعتمان را بر گورستانهای بی مرز شیار کردیم.ما نسل سوخته کتاب تاریخ هستیم ما در این سال در سال گذشته و قبل از آن وجود فریاد را در رگهایمان با خون لخته کردیم...وحال که ارگ بمهایی عظیم در دلهایمان فرو ریخت اما منتظریم تا تاریخ نویس زمانمان تا دیر نشده از ما به عنوان ارگ بسازانی شاه مرددر کتاب تاریخ یاد کند.و اما تو مورخ: یادت
باشد (تاریخ حال ما گرچه مرده باد و مرده داد بود اما مرده گان این سالها عاشق ترین زندگان بودن).

بهمن ۲۱، ۱۳۸۳


ز خاک من اگر گندم بر آید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانوا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سر آید
میا بی دف میا بی دف
بی دف میا به گور من زیارت
که در بزم خدا غمگین نشاید
مرا حق از می عشق آفرید است
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی . منم مستی
و اصل من می عشق
بگو ! از می بجز مستی چه زاید
.

بهمن ۱۸، ۱۳۸۳


از این دیوار های افسرده و ملول
از این هوای مسلول در این فراموش خانه تاریک
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
بر ابریشم رگی
نشانی بر نشاندم
از این پنج دری های خاموش
از این قفسه های بی کتاب
از تلنگر بی مهابای غربت که از یاد برده ام
از خودم
از بی نشانی نشانی بر نشاندم
از جهنم آفتاب که صبح را دیوانه وار بر سرم خراب می کند
و شب که سکوت و ابهامم را بر می انگیزد
و این پنجره که هیچ ستارهای را راه ندارد
و این زوزه ... زوره آشنای مرگ
در رگ
زوزه سرکش جریان خون در رگ
در مغز در دست در قلب
و این جریان خروشان در زندگی که نمی دانم از کجاست
چرا آزاده گان را یوغیست بر دوش
ویک ارث
که میراث قرنهاست
بر قلب یک اسطوره آنچنان چون دشنه ای در نشست
که آه .....
گویی حکایت پاشنه آشیل است
که افسانه ها را مغموم ترین اسطوره ها
دست به دست دل به دل
اما اسیر اسیر اسیر
بر گذرگاه تاریخ چرخاندند
گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
بر خروش خونت عصیان ریخت
در رگ
تو ببر
من مینویسم
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
و نشانی می گذارم از بی نشانه ها
این جهانی که همش مضحکه و تکراره
تکه تکه شدن دل چه تماشا داره