آذر ۱۱، ۱۳۸۵

مي داني ؟ هر لحظه اينجا ، مي ميرم بر مرگ هزاران رنگ
...
كوچه ها رنگ پريده
رنگ از شاخسار رميده
سپيدار پير مان را بگو سينه وساق برهنه مي كند در با د
هوس بازي باد با شاخه هاي لخت و شا د
زردي به جان چشم انداز پنجره ام انداختي
هاي ---- پاييز
هنگامه كوچ است ، نه ؟
چه غمگين نفش زدي فاب امسالم را

آذر ۰۲، ۱۳۸۵



تورا من در تابش فروتن اين چراغ مي بينم
آنجا كه تويي
مرا تو در ظلمت كده ويران سراي من در ميابي
اينجا كه منم
شاملو

آبان ۲۲، ۱۳۸۵

Bittersweet
written by Rumi
reading by Madonna
-------

In my hallucination
I saw my beloved's flower garden
In my vertigo, in my dizziness
In my drunken haze
Whirling and dancing like a spinning wheel
.
..
I saw myself as the source of existence
I was there in the beginning
And I was the spirit of love
Now I am sober
There is only the hangover
And the memory of love
And only the sorrow

..
I yearn for happiness
I ask for help
I want mercy
And my love says
..
Look at me and hear me
Because I am here
Just for that
..
I am your moon and your moonlight too
I am your flower garden and your water too
I have come all this way, eager for you
Without shoes or shawl
.
..
I want you to laugh
To kill all your worries
To love you
To nourish you
..
Oh sweet bitterness
I will soothe you and heal you
I will bring you roses
I, too, have been covered with thorns




تیر ۱۸، ۱۳۸۵

ای ز بود تو هست بود و وجود
تویی موجود در وجود وجود
نیست سود از زیان و مایه تلف
چون ز بازار تست سود وجود
مجمر دل پر آتش عشق است
تا بسوزد بذوق عود وجود
قبله روح را تویی محراب
ای تو مسجود بر سجود وجود
این زمین چیست مشت خاک عدم
آسمان هم غبار دود وجود
نیست غیر از وجود او چیزی
حاصل از بود و از نبود وجود
چیست صبح سپید و شام سیاه
زیر این خیمه کبود وجود
چون بخاری بگفت بشنودی
بشنو از واجب الوجود وجود
شاعر ناشناخته

خرداد ۲۶، ۱۳۸۵

سایه ها
در کنج دیوار ها
کسالت بار
ظهر تابستانی
شهر
را
خمیازه می کشند

خرداد ۱۰، ۱۳۸۵


Such a lonely day
And it's mine
The most loneliest day of my life
.....
Such a lonely day
Shoud be banned
It's a day that I can't stand
.....
The most loneliest day of my life
The most loneliest day of my life
.....
Such a lonely day
shouldn't exist
It's a day that I'll never miss
.....
Such a lonely day
And It's mine
The most loneliest day of my life
.....
And if you go,
I wanna go with you
And if you die ,
I wanna die with you
Take your hand and walk away
.....
The most loneliset day of my life
.....
Such a lonely day
And it's mine
It's a day that I'm glad survived




اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۵


! خدایا
خدایا
تو با آن بزرگی
_ در آن آسمان ها _
چنین آرزویی
بدین کوچکی را
توانی برآورد
آیا ؟
شفیعی کدکنی

اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۵

از همه اون سال ها فقط همین مونده
یه موسیقی
love is blue , , ,
چه کشی میاورد حس مون وقت تکنوازی با پیانو
چه حسی بود ، نوشته شده بود ، اجرا شده بود
انگار فقط بره ما دو تا
می دونی چرا ؟ فقط به خاطر همون تصویر مشترک که هم من می دونم هم تو

اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵


به آرامی و آهستگی تنفس سنگ در شبهای خیس اردیبهشت
به آرامی و آهستگی صدای بال پروانه ای
که شب ، از سرزمین خیال من به سوی تو در خواب پرواز می کند
به آرامی و آهستگی پلکهایت که گشوده می شوند
تا صبح تلخ تکرار را دوباره بیازمایی
به آرامی و آهستگی من که در خیال تو سقوط می کنم
به آرامی فراموشی
به آرامی مرگ
به آرامی و آهستگی گریه خداوند
بر عالمی که دوست داشتن را فریادی نیست
و به همین آرامی با مرگ در می آمیزم
و نامت را
آرام و آهسته در گوش مرگ به یادگار می گذارم
حرفه ای های دوست داشتنی
" لئون "
باد می آرمید و تا به انتها خود را بر جسم ساحل می لغزاند
ماه می خندید و گهگاه خود را در آینه آب باز می یافت
ساحل گیسو پریشان می کرد و باد عریان بود بر جسم خسته
ماسه ها . اما هیچ زایشی از این حجله آشکار بر دامان هیچ یک سرانجام نیافت زیرا که مهتاب عشوه رو پستانهای همیشه بهارش را از باد دریغ می کرد.

اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵




Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me. . . . . . .

اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵


آرمان ها ستاره گان را مانند
لمس آنان مقدور دستان تو نیست
اما بسان دریا نوردی به صحرای موج
آنها را به هدایت خود نشان می کنی
وبدین سان به سرنوشت خویش راه می بری
نویسنده گمنام "

فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

آنان که مرگ را سپر درد می کنند
آنان که مرگ را
درمان زخم چرکی یاس
آنان که مرگ را رویایی
آنان که مرگ را سپری
آنان که مرگ را خوابی کردند
.......................................
چه یاوه بود ماندن!1
می خواندم
چه یاوه بود ماندن
در روسبی سرای دیاری که زندگی
با هیاهو و کبکبه اش
مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود
و روح استوارم
مثل غرور شیری در زنجیر
می فرسود!1
....................................
((منوچهر آتشی))

فروردین ۱۸، ۱۳۸۵


نقشهاي بر باد رفته در میان هر حباب
خیال شاعرانه شبی بود
که
از ضمیر آب بر خاست
اوج گرفت
دانه ، دانه ، سفید
با باد به رقص در آمد
و کوفت کهنه سنگ خاطره را
موج
ساحل
خاطره
خیال
همه در اوج
و می کوبند همچنان ، کهنه سنگ خاطره را

فروردین ۱۵، ۱۳۸۵


: در گوشه کنار شهر ما
خدایا
هر جا که باشم آسمانت همین رنگ است
و شبا هنگامت را
مرا ستاره ای نیست
صبح بی معنای من از خواب بیدار می شود
و شب بی معنای من به خواب می رود
از عمق پوچ برق نقره ای ، تیغ با رگ ام
مرگ نقرای با سرنگ ، در عمق پوچ نئشگی
و یادگارنقره فام مهتاب
از خواب ستاره بیدار می شوم
دوباره کوچک می شوم
هم عرض مخروط سرنگ،
دوباره در لذت موزیانه افیون
به یادگار نقره فام مهتاب فکر می کنم
مرثیه ام
تنها
برای یک رویا
رویای آسمانت
در شبی که پل عبورم
غبار نقره ای مهتاب باشد

فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

خون سرخ
سرخ
خون بر نقش خیال
بر یک رویای ساده در شبانگاهی
نسوج در مغزم فریاد می کشند
خون را پس می زنند و
فریاد می طلبند
بند بند شعر هیاهویی خواهد بود
از عمق هزار فریاد
سیلی خروشان که بر کاغذ می رود
سنگین ورام
تن من در چهار راه تاریخ بر صلیب
چون مسیحی باز مصلوب
در گذر گاه تاریخ
تن من و هزارن تن چو من.

فروردین ۱۱، ۱۳۸۵

( George Winswton - Thanksgiving )

My Reticence : Your Daily Dose of Music

فروردین ۰۹، ۱۳۸۵

( Goodbye My Love, Goodbye ... )

My Reticence : Your Daily Dose of Music
از یه گنگستر قدیمی
دهه 60 شایدم 70
آمریکایی - ایتالیا یی
آره ! من عاشق خطرم
و
تانگو
..... تو هردوتا شونم با این آهنگ وارد میشم



جالبه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از همونایی که وقتی سیگار شونو روشن میکنن
چشاشونو تنگ می کنن و یه جایی رو نگاه می کنن، که هچکس نمی تونه ببینه

فروردین ۰۸، ۱۳۸۵

( U2: With Or Without You )

My Reticence : Your Daily Dose of Music
....... پاک شو اول و پس دیده به آن پاک انداز
*****
دنیا جای توقف نیست ، باید دوید و گذشت
گذشت
! گذشت

فروردین ۰۶، ۱۳۸۵

اسفند ۲۸، ۱۳۸۴

...... تقدیم با احترام به ، بهار که می آید
یاد تو تایید عطر باغ است
با نخل میامیزد ، بارور می شود
در خرما طعم می گیرد ، شیرین می شود
یادت ، به تخیل دل می دهد
در سراشیبی نهان میریزد
به آسمان میرود ، تکه تکه می شود
سرخ می شود و در رگهای شقایق می وزد
تو از بالا آمدی
از پلکانه مهتاب ، در تولد ماهی ها
در شکفتن صدای بال پروانه
در جای پای برگ توت
در ابریشم پیچیدی ، درحریر آمیختی
ودرریشه ام تار تنیدی
و در غنچه سوالم گلهای پاسخ بودی
در پرواز عاشقانه تپیدی
ودر فرار عارفانه از آشیانه ، به قله تسخیر رسیدی
تو هستی بودی ، گلخانه مستی بودی
در دستهایم گل کردی
از لبانم غنچه نوشیدی
در نگاهم جوشیدی
ودر قلبم مبعوس شدی
تو ستایش بودی ونیایش بودی
نهایتی در خواهش ، همه تو بودی
در جوشش جاودانگی ، در ریشه ها
در بکر زمین نشستی ، به عمق آب رفتی
در اوج شکفتی
تو کرامت هر یادی ، تلاوت هر نگاهی
با عطر هیاهودر وجودم نشستی
در دریا موجی، در ساحل جای پای خاطره ای
در سخنم ، در تصویرم ، تو هستی
نفس یاسی ، روح احساسی
نبض نمازی ، نم نم نیازی
تو نگاه سیاووش بی گناهی
خون آهی
غزل های کو چه باغی
تو ، اشک آبشاری ، بهار برگی وگلزار آینه
لبریز گلهای داغی ، مکافات عشقی
تو ، پرواز تیر آرش منی ، مرز توران تسلیمی
فریاد قلمی ، قافیه شعری ، تجلی غمی ، تو مرثیه ای
نور دشت تماشایی، می روی ، می آیی
تو، جان آوازی
نوش باده خیامی ، جامی ، ساغر فرزانه ای
در روح مولا نایی ، مولا نای ، مانا
حا فظیان
_______
و آنان که با بهار می آیند .....
سال نو مبارک
پایدار باشید
آن خطاط
سه گونه خط نوشتی
یکی او خود خواندی لا غیر
یکی را خود هم او خواندی هم غیر
یکی نه او خواندی نه غیر او
آن خط سوم منم
شمس

اسفند ۲۶، ۱۳۸۴


سایه روشن صبح
از نهایت نطفه ای که خواب در چشمانم می بندد
شب افیونی فریاد می کشد
اینجا شب است
خانه من گورستانه تاریکی ها ست
پرسه ای آغاز می شود که هیچگاه بر خطوط در نمی گیرد
در این فصل بی ترانه و عشق
کودکی زیبا ترین ترانه ایست
که مرا از خود می آویزد
بیاویز کودکی ام را بر سر پنجه انوار
در سایه روشن صبح
به یاد یوز پلنگانی که با من دویدند
بدرود
بدرود
که در نهایت این پیوستگی مسخ
زمان! 1
تو هم به گذشته می پیوندی

اسفند ۲۴، ۱۳۸۴


آن سان که نوری سپید گذر کرد از منشور
رنگهای زیبای طبیعت پدیدار گشت
پس مرا گذر دهید از منشورعشق
تارنگهای اثیری درونم را ببینید
من زشت نیستم
من زشت نیستم

اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

در حوالی همین رویاهای مصور در شبی کرخت و نچندان بیگانه با درد بود
که از جرز سیاه شب
چون همان عادت همیشگی
تنهایی و غثیان و ترس می تراوید
خیال من دور بود
گنگ و آواره در منظومه حواس
تکیه بر طاق بلند تنهایی
سیگار و شعر و سینه سپید کاغذ
و لکنت واژه ها بر این همه سپیدی
تا تن سپید جوهری شود
تن سپید ورقهایم از یاس بود
یاس نجیب
یا سمن های نجیب
و آمدی
در امتداد این فاصله
روبروی هم نشستیم
گریستیم
خندید دیم
اشتراک حس مان
چون حباب منتشر از امواج
امواج حسی
بر لطافت روحمان خرامید و ترکید
چون انعکاس همزادی در آینه خیال
از شب و ترانه و باران موسمی دیدگانمان
در فصلهای مستمر زندگی
چنان بی دغد غه و هق هق گفتیم
که شب مضطرب و داغ
داغ از تاول بی رحمانه نیرنگ زمانه
ترکید و پوست انداخت
وزمزمه بارانی گشت در دشت پر از بابونه و ارغوان
واین دیدار ها
چون خواهش عطش از پیاله آب بود در گرمای تموز
و من که امروز لبریزم
حجم ناچیز قلبم که لبریز است
لبریز از نا گفته ها ...
باز تا فرصتی که با عاشقانه ترین شاعرانه ها با تو باشم
پایدار بمان که همین استواری که رفاقت نامیدیم
زیباست
زیباست

اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

برای بهار ، که می آید از پس فصول
مسعود کیمیایی
بهار پشت پنجره است ، مهربان واین زخم آنقدر سوار است که می کشد مرا و تورا
اما نازنین حیف است که ما بمیریم . چرا عشق همیشه از ما فاصله دارد ؟
گاه در پس کوچه های کهنه کودکی پرسه می زنم
،،،،،،،،من از بهار چیزی نمی دانم به جز خاطره ماهی تنگ بلور

اسفند ۱۶، ۱۳۸۴



از انتهای سکوت آمده ام
از انتهای کوچه های خا موشی وفراموشی
از آنجا که فریاد سکوتم دل سنگ را می شکند
آسمانم آبیست
زمینم آبیست
فلبم سرخ است ، سرخ
اشک چشمانم در رکاب مادیان باد ها
دشت های پر گل سرخ را سیراب می کند
وچشمانم که آغاز گر ترنم زخمی درد است
در یا نامیده شدم
قطره قطره جمع گشتم با درد
از آنجا که بودنی شد ، تا باشم
امروز قطره ،،، قطره ،،، می سوزم از داغ گلهای سرخ
از بود و نبود ، از هر آنچه هست و خواهد بود
از زمزمه درد ناک تو ، آرش
که بر من این چنین صادقانه می وزد
بخوانم ،،، بخوانم ،،، با پرواز چلچله ها
با آغاز بهار
با شکوفه های فصل های عاشقی
بخوان ،،، بخوان،،، که در من همه پاییز و زمستان است
دلم می گیرد از این همه سرما ، از این همه دوری ، محزون
از آسمان و ستارگان و خدایانش
کاش چون خورشیدی بر من می تابید
و این همه یخ بندان روح و قلبم
آب می شد
در دریای وجودم ، و زلال می گشتم
در یا و دریاچه نبودم
بلکه اقیانوس بودم و ، ماء وایی
برای ماهی های آزاده عشق
که شاید امروز چنین باشم
نی دانم؟
بخوان ،، مرا باز هم بخوان
در ترانه ات ، در سکوت عاشقانه ات
در این همه همهمه شاید از آسمان از ماوراءُ آ سمان مرا در یابند
شاید آسمان آغوش خویش بر من گشود
شاید از پلکان ابر ها پله پله بالا رفتم
و باز آرام آرام بالا رفتم
آنجا نور است
چشمانم جز نور و بازی انوار نمی بیند
بخوان ،، بخوان ،،، آری
نه ! فریادم کن ... فریادم کن
که من اینجا می مانم ، می مانم
**********************
زمزمه دل دریا در زمین چنین ماند ، ازقول شاعر که می گوید
کوه با اولین سنگ آغاز می شود
وانسان با اولین درد
---------------------
آرش
3:17
بامداد یکشنبه ای دیگر

اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

اسفند ۱۱، ۱۳۸۴

خسته از نیمه پنهان
صورتک های سیاه وسفید
از این خیمه شب بازی
از خیمه سیاه
بر
بازی سفید
چه حیله گرانه
ازمیان کلام رنگها بر هم چیره می شوند
ودر این بازی سیاه
همیشه نیمه پنهان صورتک
در خیمه سیاه
می ماند
چرا که سفید
همیشه
دلخوش کنک ساده لوحان است
بازی
بازی
بازی حیله گرانه سیاه با سفید
و خیمه سیاه
درنیمه پنهان صورتک ها
و ما همه ، چون همیشه
خسته از این بازی
این چنبره سیاهی همیشگی ست ، آیا ؟!1

اسفند ۰۳، ۱۳۸۴

: شیطان
نه!! ، سجده نمی کنم اما این آدمک های کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای ، این موجود نکبتی
را که برای شکم چرانی اش خدا و بهشت و پرستش وعظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت وهمه چیز و همه کس را فراموش می کند ، برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم گوسفندوار پوزه اش را به زمین فرو می برد و چشمش را بر آسمان به تو می بندد ....1
آری ، من از نورم ، ذاتم از آتش پاک و زلال و بی دود است ، من این لجن های مجسم پلید پست را سجده نمی
کنم .....1
هبوط
من در این بهشت ،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگ تنهایم
تو قلب بیگانه ای را می شناسی که خود در سرزمین وجود بیگانه بوده ای
کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم
دردم درد بیکسی بود
هبوط

اسفند ۰۱، ۱۳۸۴


می چرخم و می چرخم و می میرم از این دل، که به جز کشته اعصاب ندارد، که بخواند
هی هی هی !!!!1

بهمن ۲۸، ۱۳۸۴


ای مهربانترین ، ای فصل پیر
هزار چروک و رخنه کن
در آسمان قلب من

بهمن ۱۶، ۱۳۸۴

کدام یک از ما آیدینی پیش روی خود نداشته است
روح هنرمندی که به کسوت سوجی دیوانه اش در آوردیم
به قتلگاهش بردیم وبا این همه او را جسته ایم و تنها و تنها در ذهن او زنده مانده ایم
کدام یک از ما ؟؟؟
سمفونی مردگان
از همان آغاز آیدینی پنداشته شده ایم
ساده ، صادق ، مغموم
تو که رنگت رنگ آبی آسمان زیبایها نیست
مرا خاکستری تر کن
تا سایه ای باشم
تا تاریک بمانم در حاشیه ها
و پنهان از نظر ها
تا با این همه رنگ که در دریای طبیعت ریخت آنکه آنرا آفرید
بیگانه بمانم
ما را همیشه سایه ای پنداشتند
پس
سایسار بلند غمگینمان را با درد هامان نغمه ای می کنیم
و در سکوت زلال شبهای رازناکمان
در عبور رویاها به خاطرات جاودانه می سپاریم
که ایناند که می مانند
روشن و پایدار بر دریچه زمان
برای آیدین و آیدا
قهرمانان ساده و صادق و مغموم مان

دی ۲۸، ۱۳۸۴



قصه ای که باد با خود برد

دانه کوچک بود وکسی او را نمی دید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود .
دانه دلش می خواست به چشم بیاید ، اما نمی دانست چگونه ؟
گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت .
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ،من اینجا هستم ،تماشایم کنید .
اما هیچ کس جزپرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند ،کسی به او توجه نمی کرد .
دانه خسته بود از این زندگی ،از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود و یک روز رو به خدا کرد و گفت :
نه،این رسمش نیست .من به چشم هیچکس نمی آیم .
کاشکی کمی بزرگتر ،کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
گفت :اما عزیز کوچکم !تو بزرگی،بزرگتر از آنچه فکر می کنی .حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن را ندادی .
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای.
راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی،دیده نمی شوی . خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرف خدا را خوب نفهمید ،اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد .رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند.
سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند وبا شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد ؛
سپیداری که به چشم همه می آمد.
سپیداربارها وبارها قصه خدا و دانه کوچک را به باد گفته بود و می دانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد.

دی ۲۷، ۱۳۸۴


میان آسمان و دریا افق نالید، گفت : از سایش شما که مرا پدید می آورد بیزارم
دریا گفت : از من نیست که این گونه ام
آسمان گفت : ما را چنین آفریدند
دریا گفت : آن چشم که ما را می بیند
اینگونه می پندارد مان
آسمان گفت : آری از گردی زمین است ، بین ما فاصله هاست !ه
افق گفت : پس من سرابی بیش نیستم ، پس چرا باشم ؟
دریا گفت : دامن مخمل گونم که آبیست بر آبی آسمان می آمیزد تا افق ، خیال و رویای آدمی باشد که چشم بر این آمیختگی دوزد تو روزنه امیدی شاید ، همان خیال شاعر گونه که امید داشت ، قایقی ساخت
انداخت به آب و فریاد زد پشت دریاها شهریست !!!!ه
دریا گفت : اگر دامن مخملینم را از آسمان بر کشم خیال شاعر آزرده می شود
آسمان گفت : تو آن خط مبهم خیال و رسم ستایش دل شاعرانی ، تو خیال می آفرینی زایش امیدی شاید
من . تو .دریا
دریا گفت : شاعرانی خسته بر امواج یافتم که دست بر این سایش انداختند در آب افتادند حال مرواریدی در دل صدف های منند
افق گفت : اینجا در این قاب هر سه مان چه زیبا تصویر شدیم آیا به راستی شما بر هم نمی سایید؟
دریا گفت : ما در یچه خیال آدمی هستیم ، دور تر ها را بنگر هزاران چشم را میبینی که ما را.... ما را می ستایند و شاعرانی که می خواهند مرواریدی باشند در دل صدف های من
خورشید آمد ، با همان سکوت و وقار همیشگی، دل آسمان را گرم کرد، بر امواج گرد نور پاشید چون هزارن مرواریده یر آمده از صدف، در یا می درخشید از هر گوشه اش بازی بازتاب و انعکاس انوار بود
در این سو قاب می گرفت شاعر هارمونیه زیبای رنگ را با خورشید و آسمان و افق و دریا
با خود گفت : قایقی باید ساخت باید انداخت به آب پشت دریا ها ....... !!!! 0

دی ۲۶، ۱۳۸۴

وقتی شیطان ، با اون کلماتش مسیح و وسوسه می کرد
از اون نفرت نداشت ، بلکه عاشقش بود
آفرودیت الهه عشق

دی ۲۲، ۱۳۸۴


کاش می شد در یک نازک حریر کودکانه صعود کرد تا مرگ
از آن روی که صادقانه است
و این نسبت یک ششم را که مکعب است!0
که زندگیست!0
که بازیست!0
ریاضیست! 0
از قبل تر ها خموش و خمیده با تاس تکرار می کرد
گاه بی هوش و بی هواس
تاس می ریخت و جمع می کرد
انس او با تاس
آیا نسبت ها و احتمالات را درک می کرد؟
بر صفحه ای چوبین
و مفهوم این معادله را می یا فت : زندگی را . مرگ را
رمل و اسطرلاب نمی دانستی .....0
می دانم
نسبت ها را در تاس چگونه یا فتی؟
ارتفاعت را چگونه اندازه زدی با ستارگان با خورشید
با بازی ؟ با تاس ؟
اما آخرش مارس!0
می شود گذشت ....0
سا ده از برابر یک اتفاق اما تاس؟
گمان نمی کنم کسی فهمید که بازی با تاس درک هستیه مسخ زمین بود نه گمان نمی کنم سا ده بود ........ 0
چون بلوغی عارفانه و نی شدن در نی زار

دی ۲۰، ۱۳۸۴

دی ۱۹، ۱۳۸۴

مرا و تو اینک سوختن بایست
چه آسوده می سوزد
این پرم در طواف کعبه وجودت ای عشق
چه بالا و بلند میزند این زخمه به تار وجودم

چه دیوانه می رقصد این مضراب بر سازی که نوای توست طنینش

چه بهشت برینی است خانه دلت برای روح عاشقم
بار خدایا
ای معشوق آخر
این پیله تو را چه سود
!! که دنیا است

دی ۱۸، ۱۳۸۴


گر مرگ چون اسبان وحشی
، گسیخته افسار
بر خروش خونت عصیان ریخت
! در رگ
!تو ببر
من می نویسم ، باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم و نشانی می گذارم از بی نشانه ها
از طعم گس مرکب
که
پس می زند
بر کاغذ
تا خیال سپید کاغذ را
بوف کوری کند

دی ۱۷، ۱۳۸۴


سکوت او گویی حکایت از آخرین علفی دارد که دود کرد و هنوز از دام این فریب در نعشه گی میسوزد تمامی خاطراتش تمامی احساسش و اینک هیچ در او موج می زند و آتش زبانه کش درونش را با صدای سکوت بر گستره پهناور لا مکانی می گستراتند.

دی ۱۱، ۱۳۸۴


جيم جارموش، قصه گوی بزرگ داستان های کوچک
"ترجيح می دهم فيلمی در باره مردی که سگش را برای گردش بيرون می برد بسازم تا فيلمی در باره امپراطور چين
"جيم جارموش
می خواستم تو این پست پایینی سال نو رو تبریک بگم به همه اما نمی دونم چرا
رو این اصطلاحی که همه این روزها به هم میگن واکنش منفی نشون میده
شاید چون زیادی تکراری شده
دیگه پست نمیشه !!0

دیگه از این بلند تر نمیشه نعره زد .....!!!0
<<>>
همتون شنیدین؟؟؟؟
هان!؟
پس
این سال هم
باشد
همان است که قرار است
زمان چون موشی
بجود حال را
تا به گذشته بپیوندد
و آینده ای که
بازهم
می آید تا جویده شود
این است حصار زمان
جویدنیست!! نیست ؟؟