اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰




امسال سال نود ، سال نود سالگیه ماست
مضرب اعداد را در سه ، در هم و برهم بیامیزی برایم معنی می دهد انگاری رازی دارد
دلی خوش می کنی نمی دانی اما دوست داری مثل قصه ها و افسانه ها باشد مرموز به رازی از اعداد . . .
بیا دلکی خوش کنیم . . امید وار باشیم امید حق ماست ، تاوان خوب صبر ماست
امید سو سو زنه نوری در سرنوشت ماست
پ‍ِژواک خوب فریاد های بیقراری ماست

ندای دوری از اصل ، دور افتاده ماست
پایان آلام و درد های ماست ، ایمان به وجود بیدار ماست
امید حق ماست ، امید . . تاوان خوب صبر ماست
...

مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

ترکیب های آبی خاکستری
( زندگی ام سپید شد گویی دوباره جوانه زدم جوانه های بازی گوش )
یکشنبه صبح خورشید بالا نیامد
مادر بزرگ او را بلعیده بود
حالا از میان گودی دستانش که جرعه ای ساخته اند کام می گیرد
خاکستر امن تن  ، خاک را می گویم وقتی تجزیه میشوی ذره ذره خاک می شوی  خاک ، انگاری خاک آخر تمام ذره ها ست
اما آسمان . . .
( امروز از میان جرعه ای که با دستانش ساخته است آب می نوشم
می نوشم  ، می نوشم
وای که این عطش را پایانی نیست )
می دانی آخر خورشید صبح یکشنبه را فرو برده است
داغ بود داغ
(سینه ام آتش گرفت اما فرو بردمش)
صبح یکشنبه اش
با خورشید در سرزمینی دیگر بالا آمده است
آبی خاکستری های ذهنم پر است از گذشته ای که رنگ موهایش بود
خانه ای  ، کوچه ای
که به اندازه همه بزرگ شدنمان اندازه اش بود

و آن یکشنبه ای که خورشیدش را مادر بزرگمان ربوده بود
 رنگ مو هایش بود
سفید و خاکستری ،
  یکشنبه ها صبح
یاد مادر بزرگ 90 ساله ای شد که خورشید رادر نوشته های من بلعیده بود

خرداد ۳۰، ۱۳۸۹


تازیانه آفتاب بر انعکاس نقره ای سنگها
هر چیزی می سوزد میان این و آن

آفتاب سنگها را برشته می کند
در انعکاسش شعله ور می شود ، باد
 می خیزد میان پنجره ، گر می گیرد اتاق
نعره گرم تابستان است
 پس می کشم خویش را
ازمیان ایوان  جهنم و آفتاب

خرداد ۲۵، ۱۳۸۹

اینم از اون چیزایه که تاریخ مصرف نداره . اولین بار عکس این یارو رو ( demis rovssos) تو زیر زمین مامان بزرگ پیدا کردم ، سالها بعد صداشو تو نوجوا نی شنیدم ، یه باره دیگه تو اولین روزای غربت تو یکی از اتاقهای خوابگاه ، همیشه ام یه حس و تداعی می کرد این روزام همینطور  ...
ارتباط غریبیه نمی دونم بهش چی میگن ما میگیم  .. ( درآمده ) !



goodbye-my-love-goodbye

...

خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

تو دیواری بلند و سرد بر احساسم کشیدی
تو  . . .

   


 گاهی بیان حواس در تصویر هزاران بار گویا تر از کلام است

فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

به این پستی بلندی های خاکستری نگاه کردم
به گزینه های انتخابت
که روز به روز کم تر می شود
به سراب آرزو های بر باد رفته
به تو که ایستاده بو دی بر این همه
به مارپیچ های ذهنتان که روجوع کنید
حال وگذشته ای را که آفریید بی هیچ  ، ایمانی
انگاری تو خالی می زند ، همه داشته هایمان
چون  آب از لای انگشتانمان چکه چکه فرومی ریزند
چشمانت را باز کن عزیزکم ،  سراب ، رویای عطش است در بیابان
بیا به آن بی نهایتی فکر کنیم که جهان ما لکه آبیه کمرنگی می نماید در برابرش . . . !

                                                       We Are Here: The Pale Blue Dot
                                                                                    
                                                                                     
                                                                                 ....

اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

همیشه آخر سال مورور می کنم آن نشان را که سال قبل همین موقع گذاشتم در بایگانی ذهن ، آنجا که آمال و ایده هایت را می نویسی بند بند با قانون و تبصره هایش ، گریز هایی که همیشه توجیهه نادانی و ناتوانی واماندگی هایت می شوند
و من چون همیشه اعتراف می کنم امروز تفاله بجا مانده از زمانی هستم که در پستو، در خانه خانه های ذهن، در دالانهای دراز در منو لوگ های شخصی ام هنگام خواب همان شبانه روزها را سر بریدم وثانیه ها را بر عقربه ساعتها، همچنان
و تاوان این همه . . . . !
این منم تکرار می شوم
این بار نوشتمت
باز تا اسفندی دیگر اگر مکرر شدید خودتان را حلق آویز کنید
 با تار موی سپیدی که در سطر آخر " اما من انسانم "، " ایلیا ارنبورگ" چسباندی
نشان کامل . . !
قانون بی تبصره . .!
حکم . . . !
...
..

اسفند ۰۷، ۱۳۸۸

اسفند پیر
اسفند بی بار شهر ما
دوباره شرمسار از بچه های دیروز و امروز
سوز وسرما می ریزد براین پس کوچه ها
کاش دانه برفی از این همه
روزگار یائسه گیست ، روزگار ما
و ما دانه برف های نریخته را آرزو می کنیم
هنوز . .
آرزو های نیافته را
هنوز . .
روز های بافته را
هنوز . . .
باخته و نبا خته ها را
هنوز . . .
بازی با روزهای آینده را
هنوز
اسفند های و نورز های نیامده را
هنوز

شهریور ۱۹، ۱۳۸۷



انگاری دستانم فرو می رفت و از جسمش می گذشت ، باز می انداختمشان دور گردنش حلقه شود تا به خودم بچسبانمش ، صورت به صورت نفس به نفس ، باز نمی شد ، انگار بر هوا چنگ می زنم ، هر چه می خواستم بگیرمش نمی بود ، اما بوسه بارانش کردم آن حجم بی تعریف رویا یم را . . .!


نقاشی از وبلاگ واحه
"محمد طاهریان"

شهریور ۱۷، ۱۳۸۷

همیشه وقتی قصد نوشتن کرده ام چه بر کاغذ چه اینجا که نمی دانم اصلا قصدم از نوشتن چیست و چه نیاز ناکام وجودم را ارضا می کند ، اولین کلمه یا چیزی که از ذهنم می گذرد - فاصله - است همین کلمه " فاصله " پس و پیشش را بزک می کنم جمله های عجیب و غریبی در می آید باز پاک می کنم باز از همین واژه مترادفی هم معنی و هم سو با او در می آید برایم عجیب است نمی دانم چرا آخر این ... قربانی کدام فاصله ام ، چرا فاصله ؟ نه من چیزی می فهمم نه آگاه و نا خوداگاهم ، پس مرا چه ربطیست به این واژه
شاید منم فاصله ای از من می خواهد که من دیگری باشم !!

**
یاد خط فاصله های قرمز بعد کلمات افتادم - مشق های اول دبستان آن روزها که هیچ چیز بهتر از رنگ مداد گلی نبود ، گلی سوسمار نشان .

...

شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

خسته ام از روح تنبل بی خیال و خیال پردازم که این روزها هیچ دغدغه ای تحریکش نمی کند و دراز کشیده بر ایوان شهریورو خمازه می کشد ...
کالبد افیونی روحم که رهایی میخواهد
تازه گی ، زندگی ، عشق
چه بیگانه با این واژه ها فصلها از پی هم رفتند و من تازیانه میزنم بر لحظه ها ، ساعت ها ، ثانیه ها تا ارابه افکارم را به گذشته برگردانم
که چی ؟! نمی دانم ! کاش تو میدانستی . . . ریرا

...

شهریور ۱۰، ۱۳۸۷




واین فاصله ها که بی اندازه دور اند . . .

مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

It isn't necessary to imagine the world ending in fire or ice
there are two other possibilities
one is paperwork
and the other is nostalgia


عشای ربانی یک کولی

تیر ۲۹، ۱۳۸۷

از آنجا شروع شد که ، پسرکِ بی شیله پیله داستان ما دل در گرو دخترکی داشت که آبستن بود از بستر حرامزده ای از اشراف زاده گان یا به اصطلاح همان بورژوا های امروزی .

شاید معامله خوبی بوده اما از انگاشته های آن بی خبر ... که نمی داند امروز بکارت را با گرین کارت می زنند سر به سر ....!

نمی دانم می توان این متن بالا را مینیمال خواند! ؟

آذر ۲۷، ۱۳۸۶

.هر اندازه مبدا حرکت پایین تر باشد به همان اندازه صعود بیشتر می شود »
شایستگی یک فرد مبارز در تقوا و فضیلت او نیست بلکه در پیکاریست که برای تبدیل به بی عفتی ، بی همتی ، بی اعتقادی و خباثت به تقوا و فضیلت انجام می دهد
. یک روز یک ملک مقرب سمت راست خداوند جای می گیرد اما نه او میکائیل است و نه جبرئیل
« .بلکه او ابلیس است که سر انجام توانسته سیاهی نفرت انگیزش را به نور و روشنایی تبدیل کند
نیکوس کازانتزاکیس
سرگشته راه حق

آذر ۲۴، ۱۳۸۶

***
گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم . .* . . گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا تو از کجایی کا شفته می نمائی . .* . . گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری . .* . . گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا بدلربای ما را چگونه دیدی . .* . . گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد . .* . . گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت . .* . . گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
**
.

آذر ۱۸، ۱۳۸۶

" A woman in winter "

British drama film


آذر ۱۳، ۱۳۸۶




به قرق ماه چشم می دوزد
در آسمان
و خیال مسافری را که از شب می آید به تصویر می کشد
"مسافر خسته من ، امشب هم نیامدی"
و او باز ، چینی تنهاییش را بند می زند


آذر ۰۹، ۱۳۸۶

من از این همه اضطراب شبانه در خیال تاریک واژه ها می ترسم
من از این همه خطوط خالی مانده بر سینه گلبرگهای شاد می ترسم
می ترسم از خیالی که خالی می کند
گهواره شعر را
در شبی که از لالایی تو خبری نیست
.
.

آذر ۰۷، ۱۳۸۶

بوی عید



من و تو هر دو درگیر یه حسیم
همین حس عزیز با تو بودن
همین شوق تماشا کردن تو
همین دل ضربه های هر شب من
.
.
.

آبان ۲۷، ۱۳۸۶




بگذار به ضرب شمشیر یک دلاور از پای در آیم
پولاد در قلب ولبخند بر لب



؟؟؟

آبان ۱۸، ۱۳۸۶

خیال آبیه من
آدمک غمگینی ست
در هزار توی این تاریکخانه شطرنجی
که شهر من است