اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵


به آرامی و آهستگی تنفس سنگ در شبهای خیس اردیبهشت
به آرامی و آهستگی صدای بال پروانه ای
که شب ، از سرزمین خیال من به سوی تو در خواب پرواز می کند
به آرامی و آهستگی پلکهایت که گشوده می شوند
تا صبح تلخ تکرار را دوباره بیازمایی
به آرامی و آهستگی من که در خیال تو سقوط می کنم
به آرامی فراموشی
به آرامی مرگ
به آرامی و آهستگی گریه خداوند
بر عالمی که دوست داشتن را فریادی نیست
و به همین آرامی با مرگ در می آمیزم
و نامت را
آرام و آهسته در گوش مرگ به یادگار می گذارم
حرفه ای های دوست داشتنی
" لئون "
باد می آرمید و تا به انتها خود را بر جسم ساحل می لغزاند
ماه می خندید و گهگاه خود را در آینه آب باز می یافت
ساحل گیسو پریشان می کرد و باد عریان بود بر جسم خسته
ماسه ها . اما هیچ زایشی از این حجله آشکار بر دامان هیچ یک سرانجام نیافت زیرا که مهتاب عشوه رو پستانهای همیشه بهارش را از باد دریغ می کرد.

اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵




Goodbye my lover.
Goodbye my friend.
You have been the one.
You have been the one for me. . . . . . .

اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵


آرمان ها ستاره گان را مانند
لمس آنان مقدور دستان تو نیست
اما بسان دریا نوردی به صحرای موج
آنها را به هدایت خود نشان می کنی
وبدین سان به سرنوشت خویش راه می بری
نویسنده گمنام "

فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

آنان که مرگ را سپر درد می کنند
آنان که مرگ را
درمان زخم چرکی یاس
آنان که مرگ را رویایی
آنان که مرگ را سپری
آنان که مرگ را خوابی کردند
.......................................
چه یاوه بود ماندن!1
می خواندم
چه یاوه بود ماندن
در روسبی سرای دیاری که زندگی
با هیاهو و کبکبه اش
مزد حقیر عمری افلاس و بردگی بود
و روح استوارم
مثل غرور شیری در زنجیر
می فرسود!1
....................................
((منوچهر آتشی))

فروردین ۱۸، ۱۳۸۵


نقشهاي بر باد رفته در میان هر حباب
خیال شاعرانه شبی بود
که
از ضمیر آب بر خاست
اوج گرفت
دانه ، دانه ، سفید
با باد به رقص در آمد
و کوفت کهنه سنگ خاطره را
موج
ساحل
خاطره
خیال
همه در اوج
و می کوبند همچنان ، کهنه سنگ خاطره را

فروردین ۱۵، ۱۳۸۵


: در گوشه کنار شهر ما
خدایا
هر جا که باشم آسمانت همین رنگ است
و شبا هنگامت را
مرا ستاره ای نیست
صبح بی معنای من از خواب بیدار می شود
و شب بی معنای من به خواب می رود
از عمق پوچ برق نقره ای ، تیغ با رگ ام
مرگ نقرای با سرنگ ، در عمق پوچ نئشگی
و یادگارنقره فام مهتاب
از خواب ستاره بیدار می شوم
دوباره کوچک می شوم
هم عرض مخروط سرنگ،
دوباره در لذت موزیانه افیون
به یادگار نقره فام مهتاب فکر می کنم
مرثیه ام
تنها
برای یک رویا
رویای آسمانت
در شبی که پل عبورم
غبار نقره ای مهتاب باشد

فروردین ۱۳، ۱۳۸۵

خون سرخ
سرخ
خون بر نقش خیال
بر یک رویای ساده در شبانگاهی
نسوج در مغزم فریاد می کشند
خون را پس می زنند و
فریاد می طلبند
بند بند شعر هیاهویی خواهد بود
از عمق هزار فریاد
سیلی خروشان که بر کاغذ می رود
سنگین ورام
تن من در چهار راه تاریخ بر صلیب
چون مسیحی باز مصلوب
در گذر گاه تاریخ
تن من و هزارن تن چو من.