مرداد ۳۱، ۱۳۸۹

ترکیب های آبی خاکستری
( زندگی ام سپید شد گویی دوباره جوانه زدم جوانه های بازی گوش )
یکشنبه صبح خورشید بالا نیامد
مادر بزرگ او را بلعیده بود
حالا از میان گودی دستانش که جرعه ای ساخته اند کام می گیرد
خاکستر امن تن  ، خاک را می گویم وقتی تجزیه میشوی ذره ذره خاک می شوی  خاک ، انگاری خاک آخر تمام ذره ها ست
اما آسمان . . .
( امروز از میان جرعه ای که با دستانش ساخته است آب می نوشم
می نوشم  ، می نوشم
وای که این عطش را پایانی نیست )
می دانی آخر خورشید صبح یکشنبه را فرو برده است
داغ بود داغ
(سینه ام آتش گرفت اما فرو بردمش)
صبح یکشنبه اش
با خورشید در سرزمینی دیگر بالا آمده است
آبی خاکستری های ذهنم پر است از گذشته ای که رنگ موهایش بود
خانه ای  ، کوچه ای
که به اندازه همه بزرگ شدنمان اندازه اش بود

و آن یکشنبه ای که خورشیدش را مادر بزرگمان ربوده بود
 رنگ مو هایش بود
سفید و خاکستری ،
  یکشنبه ها صبح
یاد مادر بزرگ 90 ساله ای شد که خورشید رادر نوشته های من بلعیده بود

هیچ نظری موجود نیست: