میان آسمان و دریا افق نالید
گفت : از سایش شما که مرا پدید می آورد بیزارم
دریا گفت : از من نیست که این گونه ام
آسمان گفت : ما را چنین آفریدند
دریا گفت : آن چشم که ما را می بیند . اینگونه می پندارد مان
آسمان گفت : آری از گردی زمین است
بین ما فاصله هاست !ه
افق گفت : پس من سرابی بیش نیستم پس چرا باشم ؟
دریا گفت : دامن مخمل گونم که آبیست بر آبی آسمان می آمیزد
تا افق .... خیال و رویای آدمی باشد
که چشم بر این آمیختگی دوزد
تو روزنه امیدی شاید
همان خیال شاعر گونه
که امید داشت قایقی ساخت
انداخت به آب
و فریاد زد پشت دریاها شهریست !!!!ه
دریا گفت : اگر دامن مخملینم را از آسمان بر کشم
خیال شاعر آزرده می شود
آسمان گفت : تو آن خط مبهم خیال و رسم ستایش دل شاعرانی
تو خیال می آفرینی زایش امیدی شاید
من . تو .دریا
دریا گفت : شاعرانی خسته بر امواج یافتم
که دست بر این سایش انداختند
در آب افتادند
حال مرواریدی در دل صدف های منند
افق گفت : اینجا در این قاب هر سه مان چه زیبا تصویر شدیم
آیا به راستی شما بر هم نمی سایید؟
دریا گفت : ما در یچه خیال آدمی هستیم
دور تر ها را بنگر
هزاران چشم را میبینی که ما را.... ما را می ستایند
و شاعرانی که می خواهند مرواریدی باشند در صدف های دل من
خورشید آمد با همان سکوت و وقار همیشگی
دل آسمان را گرم کرد
بر امواج گرد نور پاشید
چون هزارن مرواریده یر آمده از صدف
در یا می درخشید
از هر گوشه اش
بازی بازتاب و انعکاس انوار بود
در این سو قاب می گرفت
شاعر
هارمونیه زیبای رنگ را
با خورشید و آسمان و افق و دریا
با خود گفت : قایقی باید ساخت
باید انداخت به آب
پشت دریا ها ....... !!!! ه
برای میلادت قصه آسمان و افق و دریا را می خوانم و تو که با بهار آمدی
شکوفه کن گرچه همه هستی مان تلخ بود
به رویا مجال شکفتن ده تا قصه ها ببرندمان به پشت دریا ها !!!!ه
ه ............................................................................................................. برای میلاد یک دوست