آبان ۲۷، ۱۳۸۴


نگاهت آبستن بود
از اشک
شک
شکایت
و چه تکراری بود این حکایت
بر کاغذ های سپید من
کاغذ های شکایت
کاغذهایی سپید بی ابزاری برای روایت
روایت نگاهت
حکایت سپیدی بود بر کاغذ های پر از شکایت
فقط برای این روایت
سپیدی بی فریاد
سپیدی با منشور
هااااااااااای ! من سپید نیستم
الوان رنگم !0
کجاست منشور شعرم
برای روایت این همه حکایت
برای سپیدی که منشور را فریاد می زند
برای روایت معصومیت چشمی آبستن
از اشک
شک
شکایت
من بی منشور چگونه راوی باشم
آن همه حواس را که می خرامد در هجوم نگاهت
می بینی باز هم تکراری شد این حکایت
چگونه بتراشم قلب سخت کلام را
برای روایت اشکی که
با مردمکانت منشور می سازد
تا الوان هجوم حواست را در نوردم
بی عصیان ... بی درد
فقط برای همین حکایت
و روایته غربت سرد زمین که با فاصله هایش
هر بار برای خدا نگهداری دیگر
میسازد حکایت
اشک
شک
شکایت

۱ نظر:

حميـرا گفت...

آرش عزیز خسته نباشی
شعری که از دل برآید بر دل نشیند. همیشه کارهای جاندار و سبک های تازه دوست داشته ام.
شاد باشی