شهریور ۱۱، ۱۳۸۷

خسته ام از روح تنبل بی خیال و خیال پردازم که این روزها هیچ دغدغه ای تحریکش نمی کند و دراز کشیده بر ایوان شهریورو خمازه می کشد ...
کالبد افیونی روحم که رهایی میخواهد
تازه گی ، زندگی ، عشق
چه بیگانه با این واژه ها فصلها از پی هم رفتند و من تازیانه میزنم بر لحظه ها ، ساعت ها ، ثانیه ها تا ارابه افکارم را به گذشته برگردانم
که چی ؟! نمی دانم ! کاش تو میدانستی . . . ریرا

...

هیچ نظری موجود نیست: