برای بهار ، که می آید از پس فصول
مسعود کیمیایی
بهار پشت پنجره است ، مهربان واین زخم آنقدر سوار است که می کشد مرا و تورا
اما نازنین حیف است که ما بمیریم . چرا عشق همیشه از ما فاصله دارد ؟
گاه در پس کوچه های کهنه کودکی پرسه می زنم
،،،،،،،،من از بهار چیزی نمی دانم به جز خاطره ماهی تنگ بلور
۱ نظر:
سلام.چرا اینقد سیاه.چرا اینقد تنها؟
ارسال یک نظر