بهمن ۲۷، ۱۳۸۳


رگه های باران بر شيشه که هر کدام خطوطی شکسته اند و مورب گاه در يک نقطه به هم می ماسند . پر می شوند و ليز می خورند .
او با انگشتانش خطوط را دنبال می کرد. و حالا من می دانم نگاه سرد و مات او به کجاست.
شايد آن سوی پنجره ......
و نگاهی که در خطوط بی خيال آب که انگار طرح شکسته پنجره را می سازند
در انتظار سارای پنجشنبه که آن سو خاطره اش چون آب از ميان همين خطوط می لغزده و در قطرات سمج ديگر بر ترک کاهگلی ديوار می نشيند.......

هیچ نظری موجود نیست: