دی ۲۷، ۱۳۸۴


میان آسمان و دریا افق نالید، گفت : از سایش شما که مرا پدید می آورد بیزارم
دریا گفت : از من نیست که این گونه ام
آسمان گفت : ما را چنین آفریدند
دریا گفت : آن چشم که ما را می بیند
اینگونه می پندارد مان
آسمان گفت : آری از گردی زمین است ، بین ما فاصله هاست !ه
افق گفت : پس من سرابی بیش نیستم ، پس چرا باشم ؟
دریا گفت : دامن مخمل گونم که آبیست بر آبی آسمان می آمیزد تا افق ، خیال و رویای آدمی باشد که چشم بر این آمیختگی دوزد تو روزنه امیدی شاید ، همان خیال شاعر گونه که امید داشت ، قایقی ساخت
انداخت به آب و فریاد زد پشت دریاها شهریست !!!!ه
دریا گفت : اگر دامن مخملینم را از آسمان بر کشم خیال شاعر آزرده می شود
آسمان گفت : تو آن خط مبهم خیال و رسم ستایش دل شاعرانی ، تو خیال می آفرینی زایش امیدی شاید
من . تو .دریا
دریا گفت : شاعرانی خسته بر امواج یافتم که دست بر این سایش انداختند در آب افتادند حال مرواریدی در دل صدف های منند
افق گفت : اینجا در این قاب هر سه مان چه زیبا تصویر شدیم آیا به راستی شما بر هم نمی سایید؟
دریا گفت : ما در یچه خیال آدمی هستیم ، دور تر ها را بنگر هزاران چشم را میبینی که ما را.... ما را می ستایند و شاعرانی که می خواهند مرواریدی باشند در دل صدف های من
خورشید آمد ، با همان سکوت و وقار همیشگی، دل آسمان را گرم کرد، بر امواج گرد نور پاشید چون هزارن مرواریده یر آمده از صدف، در یا می درخشید از هر گوشه اش بازی بازتاب و انعکاس انوار بود
در این سو قاب می گرفت شاعر هارمونیه زیبای رنگ را با خورشید و آسمان و افق و دریا
با خود گفت : قایقی باید ساخت باید انداخت به آب پشت دریا ها ....... !!!! 0

۱ نظر:

حميـرا گفت...

سلام آرش عزیز
زیبا بود عاریه گرفتن طبیعت زیبا را برای ابراز حس ها و اندیشه ها.
پایدار باشی