دی ۲۸، ۱۳۸۴



قصه ای که باد با خود برد

دانه کوچک بود وکسی او را نمی دید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود .
دانه دلش می خواست به چشم بیاید ، اما نمی دانست چگونه ؟
گاهی سوار باد می شد و از جلوی چشمها می گذشت .
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد می زد و می گفت : من هستم ،من اینجا هستم ،تماشایم کنید .
اما هیچ کس جزپرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند ،کسی به او توجه نمی کرد .
دانه خسته بود از این زندگی ،از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود و یک روز رو به خدا کرد و گفت :
نه،این رسمش نیست .من به چشم هیچکس نمی آیم .
کاشکی کمی بزرگتر ،کمی بزرگتر مرا می آفریدی.
گفت :اما عزیز کوچکم !تو بزرگی،بزرگتر از آنچه فکر می کنی .حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن را ندادی .
رشد ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای.
راستی یادت باشد تا وقتی که می خواهی به چشم بیایی،دیده نمی شوی . خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.
دانه کوچک معنی حرف خدا را خوب نفهمید ،اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد .رفت تا به حرفهای خدا بیشتر فکر کند.
سالها بعد دانه کوچک سپیداری بلند وبا شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد ؛
سپیداری که به چشم همه می آمد.
سپیداربارها وبارها قصه خدا و دانه کوچک را به باد گفته بود و می دانست که باد قصه او را همه جا با خود خواهد برد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
آرش عزير
مي دوني به قول شاعر كه ميگه
تا بنده شدم
تابنده شدم
مرسي از متن زيبات
last_son