اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۵

باد می آرمید و تا به انتها خود را بر جسم ساحل می لغزاند
ماه می خندید و گهگاه خود را در آینه آب باز می یافت
ساحل گیسو پریشان می کرد و باد عریان بود بر جسم خسته
ماسه ها . اما هیچ زایشی از این حجله آشکار بر دامان هیچ یک سرانجام نیافت زیرا که مهتاب عشوه رو پستانهای همیشه بهارش را از باد دریغ می کرد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام
قشنگ و زيبا بود
مرسي
last son