آذر ۳۰، ۱۳۸۴
آذر ۲۸، ۱۳۸۴
آذر ۲۴، ۱۳۸۴
آذر ۲۳، ۱۳۸۴
آذر ۱۱، ۱۳۸۴
آذر ۱۰، ۱۳۸۴
آذر ۰۳، ۱۳۸۴
آذر ۰۱، ۱۳۸۴
آبان ۲۷، ۱۳۸۴
آبان ۱۹، ۱۳۸۴
آبان ۱۸، ۱۳۸۴
آبان ۱۵، ۱۳۸۴
آبان ۱۴، ۱۳۸۴
و من دیگر به هیچ چیز نخواهم اندیشد
آبان ۱۳، ۱۳۸۴
مهر ۲۷، ۱۳۸۴
مهر ۲۴، ۱۳۸۴
مهر ۲۳، ۱۳۸۴
مهر ۲۲، ۱۳۸۴
مهر ۲۰، ۱۳۸۴
شهریور ۲۶، ۱۳۸۴
شهریور ۲۴، ۱۳۸۴
ری را . ری را من عشق را با نام تو آغاز کردم
هر کجای این عشق هستی آغاز کن مرا
به یاد شهریور 79
که چون نسیمی وزید بر سیم خار داری و برید تن سرد نسیم را
فریادی بر نیاوردیم
چرا که زخم تن سرد نسیم
تکرار پاییز دیگریست
تکرار زخم دیگریست
از گذشته ای که طلوع هر صبحش یاد خسته مردی بود
که بوی سیگار می داد
با تن پوشی سیاه و دلی بی قرار
:که زمزمه می کرد
آغاز کن مرا ... آغاز کن مرا
برای : رضا
فیام " سرب"0
شهریور ۱۴، ۱۳۸۴
شهریور ۰۸، ۱۳۸۴
شهریور ۰۷، ۱۳۸۴
مرداد ۲۸، ۱۳۸۴
مرداد ۲۵، ۱۳۸۴
مرداد ۱۲، ۱۳۸۴
مرداد ۱۱، ۱۳۸۴
تیر ۲۹، ۱۳۸۴
خرداد ۲۹، ۱۳۸۴
خرداد ۲۰، ۱۳۸۴
حرف آخر
از این دیوار های افسرده و ملول
از این هوای مسلول در این فراموش خانه تاریک
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
بر ابریشم رگی
نشانی بر نشاندم
از این پنج دری های خاموش
از این قفسه های بی کتاب
از تلنگر بی مهابای غربت که از یاد برده ام
از خودم
از بی نشانی نشانی بر نشاندم
از جهنم آفتاب که صبح را دیوانه وار بر سرم خراب می کند
و شب که سکوت و ابهامم را بر می انگیزد
و این پنجره که هیچ ستاره ای را راه ندارد
و این زوزه ... زوره آشنای مرگ
در رگ
زوزه سرکش جریان خون در رگ
در مغز در دست در قلب
و این جریان خروشان در زندگی که نمی دانم از کجاست
چرا آزاده گان را یوغیست بر دوش
ویک ارث
که میراث قرنهاست
بر قلب یک اسطوره آنچنان چون دشنه ای در نشست
که آه .....
گویی حکایت پاشنه آشیل است
که افسانه ها را مغموم ترین اسطوره ها
دست به دست دل به دل
اما اسیر اسیر اسیر
بر گذرگاه تاریخ چرخاندند
گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
بر خروش خونت عصیان ریخت
در رگ
تو ببر
من مینویسم
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
و نشانی می گذارم از بی نشانه ها
خرداد ۱۸، ۱۳۸۴
خرداد ۱۶، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۴
اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴
به نام خدا
شکوفه ای در راه میوه شدن است و نیز
میوه ای در راه نجات بشر از ویروس تمدن
که چون کرمهایی بر درختان دروغ طبیعت به بار می نشینند
یک سال گذشت با هیچ باوری که تغییر نکرد
و هیچ قانونی که عدالت را تعریف نکرد
سالی دیگر و عاقبتی مکرر ، در دیاری که قانون برای همه است
و عدالت برای هیچ کس
ساتورها آماده اند برای از ریشه بر افکندن نژاد من
جلادان چرب کرده سیبیل تاریکی را بر پیکر اجدادم
تازیانه می زنند
و نظام که چه بگوییم
بی هیچ ناظمی منظم است به دروغ
عقربه های ساعت نیز چون مار زنگی
بر ثانیه به ثانیه هر لحظه ام نیش می زند
وکامی نیست بر زخم مدامم
اینجا نفیر باد هلهله مرغان مهتاب را به دشنام بدل می کند
افریطه شوم بختی کجایی که ببینی افسانه ات زنده شده...0
اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۴
فروردین ۳۰، ۱۳۸۴
فروردین ۲۹، ۱۳۸۴
فروردین ۰۲، ۱۳۸۴
دریا ....افق .... آسمان
میان آسمان و دریا افق نالید
گفت : از سایش شما که مرا پدید می آورد بیزارم
دریا گفت : از من نیست که این گونه ام
آسمان گفت : ما را چنین آفریدند
دریا گفت : آن چشم که ما را می بیند . اینگونه می پندارد مان
آسمان گفت : آری از گردی زمین است
بین ما فاصله هاست !ه
افق گفت : پس من سرابی بیش نیستم پس چرا باشم ؟
دریا گفت : دامن مخمل گونم که آبیست بر آبی آسمان می آمیزد
تا افق .... خیال و رویای آدمی باشد
که چشم بر این آمیختگی دوزد
تو روزنه امیدی شاید
همان خیال شاعر گونه
که امید داشت قایقی ساخت
انداخت به آب
و فریاد زد پشت دریاها شهریست !!!!ه
دریا گفت : اگر دامن مخملینم را از آسمان بر کشم
خیال شاعر آزرده می شود
آسمان گفت : تو آن خط مبهم خیال و رسم ستایش دل شاعرانی
تو خیال می آفرینی زایش امیدی شاید
من . تو .دریا
دریا گفت : شاعرانی خسته بر امواج یافتم
که دست بر این سایش انداختند
در آب افتادند
حال مرواریدی در دل صدف های منند
افق گفت : اینجا در این قاب هر سه مان چه زیبا تصویر شدیم
آیا به راستی شما بر هم نمی سایید؟
دریا گفت : ما در یچه خیال آدمی هستیم
دور تر ها را بنگر
هزاران چشم را میبینی که ما را.... ما را می ستایند
و شاعرانی که می خواهند مرواریدی باشند در صدف های دل من
خورشید آمد با همان سکوت و وقار همیشگی
دل آسمان را گرم کرد
بر امواج گرد نور پاشید
چون هزارن مرواریده یر آمده از صدف
در یا می درخشید
از هر گوشه اش
بازی بازتاب و انعکاس انوار بود
در این سو قاب می گرفت
شاعر
هارمونیه زیبای رنگ را
با خورشید و آسمان و افق و دریا
با خود گفت : قایقی باید ساخت
باید انداخت به آب
پشت دریا ها ....... !!!! ه
فروردین ۰۱، ۱۳۸۴
بدل
اسفند ۳۰، ۱۳۸۳
به جای تبریک سال نو !!!!!!!!!ه شکنجه
فقط بر جمعیت زمین افزوده شده /بر جرم های قدیمی جرم های تازه ای اضافه شده
جرم های واقعی / تحمیلی /لحظه ای /جرم هایی که جرم نیستند
اما فریادی که جسم با آن تاوانش را می پردازد
مطابق معیارهای جاودانی
فریاد معصو میت بوده هست و خواهد بود
چیری تغییر نکرده
تنها شاید آداب و رسوم /مراسم/ رقص ها
حرکت دست هایی که سپر سر می شوند
همان گونه است که بوده
جسم در هم می پیچد کلنجار می رود ورها می شود
از پا در می آید و می افتد زانو بغل می گیرد
کبود می شود / ورم میکند / آب دهانش راه می افتد غرق در خون
چیزی تغییر نکرده
به جز جریان رود خانه ها / خط جنگلها /سا حل ها /بیابان ها و یخچال ها
روح آدمی در میان این مناظر می خزد
محو می شود / بر می گردد / نزدیک و دور می شود
بیگانه ای برای خود / دست نیافتنی /یک بار مطمئن به وجود خویش
بار دیگر نا مطمئن
در صورتی که جسم هست /هست و هست
ونمی داند کجا می رود
ویسواو شیمبورسکا
اسفند ۲۲، ۱۳۸۳
هم آوا با تعزیتی
که برای ایگناسیوسرود
لورکا !به خاطر بسپار.........ه
ومن که از زمین به آسمان پناه بردم
در این شبهای سرد
نه به شرق نه به غرب
تنها به آسمان
و این بالا که سرنوشت می بافند. رنگ به رنگ
خاکستری من بودم آبی تو
نقش بر بوم زدند
تو دریا شدی من آسمان
اما خاکستری
بوم غریب ماند از اشکال
دو رنگ بود آبی . خاکستری
چه سود آسمان خاکستری را هرچند که آسمان باشد
اسفند ۲۰، ۱۳۸۳
به یاد حماسه سرای بزرگ
اسفند ۱۴، ۱۳۸۳
رهایم مکن.....ه
اسفند ۰۸، ۱۳۸۳
اسفند ۰۶، ۱۳۸۳
بهمن ۲۸، ۱۳۸۳
تاس!!!!!!!!!!ه
از آن روی که صادقانه است
و این نسبت یک ششم را که
مکعب است!
که زندگیست!
که بازیست!
ریاضیست!
از قبل تر ها خموش و خمیده با تاس تکرار می کرد
گاه بی هوش و بی هواس تاس می ریخت و جمع می کرد
انس او با تاس
آیا نسبت ها و احتمالات را درک می کرد؟
بر صفحه ای چوبین
و مفهوم این معادله را می یا فت :
زندگی را . مرگ را
رمل و اسطرلاب نمی دانستی ..... می دانم
نسبت ها را در تاس چگونه یا فتی؟
ارتفاعت را چگونه اندازه زدی با ستارگان با خورشید
با بازی ؟ با تاس ؟
اما آخرش مارس!
می شود گذشت .... سا ده از برابر یک اتفاق
اما تاس؟
گمان نمی کنم کسی فهمید
که بازی با تاس
درک هستیه مسخ زمین بود
نه گمان نمی کنم
سا ده بود ........ چون بلوغی عارفانه
و نی شدن در نی زار
بهمن ۲۷، ۱۳۸۳
رگه های باران بر شيشه که هر کدام خطوطی شکسته اند و مورب گاه در يک نقطه به هم می ماسند . پر می شوند و ليز می خورند .
او با انگشتانش خطوط را دنبال می کرد. و حالا من می دانم نگاه سرد و مات او به کجاست.
شايد آن سوی پنجره ......
و نگاهی که در خطوط بی خيال آب که انگار طرح شکسته پنجره را می سازند
در انتظار سارای پنجشنبه که آن سو خاطره اش چون آب از ميان همين خطوط می لغزده و در قطرات سمج ديگر بر ترک کاهگلی ديوار می نشيند.......
The Life Of David Gale ,,,,,,
بهمن ۲۴، ۱۳۸۳
هبوط
روزی زمین و زمان باز ایستاد در شکافی دورتر از افق...به نا گاه اسبی آمد پدید سواری را بود بر پشتش با پولادی آب دیده در شکاف زمان در افق مانده.:خطاب به هیچکس گفتم آن اشک به زیر چشم اسب چرا نمی لغزد چرا نمی ریزد.ندا آمد که زمان باز ایستاده .خطاب به هیچکس گفتم :آیاسوار اسب شکست خورده است مغموم یا اسب تازنده ای در جمیع چارپایان مقلوب
جواب آمد: قلب اسب گرم می ماند تا گواه عاقبت دیرینه باشد اشک یخ زده اسب آب حیات است ودر قنات عمیق چشمش می ماندتا در ژرفای مر دمکش به قلب گرم می رسد.تا حیات را روان کند.او حال مصداق زمان است
ومرد با اسب خواهد رفت به غنای درونش
او حامل خاست و خدا کامل او و بشر را روایت میکند
تا سالها پیش که به دریا زد وبه آن سوی دریا جایی
دور تر از افق در شکافی باز ایستاد
تا میلادی دوباره از بشر
او مورخ خدا
بود.
s
بهمن ۲۳، ۱۳۸۳
ارگ بم
به نام خدا
زیر و بم ارگ بم
من از ایران سخن سخن میگویم.اینک پس از گذشت سالها تاریخ ساکت ایران زمین صدای مهیبی همه را از خواب زمستانی بیدار کرد.آیا واقعا سرنوشت تاریخی این چنین غنی باید بر گرده های خونین خشت آلود این قلعه فرود می آمد؟ تا بیدار شویم تا بشنویم تا ببینیم؟و حال انسانهایی از خشت و آهن باید سراسیمه به دنبال صدای زجه های آشنا به زیر آوار باشند تا ما نظری بر جنس نا مرغوب تاریخ کنونیمان کنیم؟اما باز هم بهتر این چنین بود زیرا که فردا در تاریخ از ما یاد خواهد شد به عنوان اجساد متحرک و مدعی در زیر پوست شهر.آری به عنوان مردمی که در زیر پا های سر نوشت له شده اندو نیز به عنوان منتظرانی که سماق می مکند تا بلکه مزه سماق طعم نون و نمک اجدادشان را برایشان تداعی کند.من از ایران سخن می گویم من از دشنه های خونین دریا دلانی عاشق من از مردمی که در خلوت شبانه با مقداری نان و نمک و با اندکی درد زندگی را قمار می کردند سخن می گویم وحال با این فاجعه بزرگ جواب سینه سوخته تاریخ را که خواهد داد... : بار خدایا آیا تدبیری این چنین برایمان بس است؟آیا من که حال با اندیشه ای تشویش آلود از این فاجعه سخن ساز میکنم نا توانم؟...اکنون من از تاریخ ایران بر گرده های به خاک نشسته این مردم سخن میگویم.من از این نژاد آشنا سخن میگویم .اما پس تاریخ در آینده از ما برای که سخن میگوید؟دیگر از این همه افسوس و غبطه دلمان پر است. قلبها سنگین میتپند و پلکها هر روز تاریخ از دست رفته را بر چشمهایمان نمایش می دهد.اما چه کنیم که زبانها بر حلقومهایمان گره خورده شده.... . حال با تو سخن میگویم مورخ فردا نویس ما باورمان به دست تاریخ سپردهایم ما وسعتمان را بر گورستانهای بی مرز شیار کردیم.ما نسل سوخته کتاب تاریخ هستیم ما در این سال در سال گذشته و قبل از آن وجود فریاد را در رگهایمان با خون لخته کردیم...وحال که ارگ بمهایی عظیم در دلهایمان فرو ریخت اما منتظریم تا تاریخ نویس زمانمان تا دیر نشده از ما به عنوان ارگ بسازانی شاه مرددر کتاب تاریخ یاد کند.و اما تو مورخ: یادت
باشد (تاریخ حال ما گرچه مرده باد و مرده داد بود اما مرده گان این سالها عاشق ترین زندگان بودن).
بهمن ۲۱، ۱۳۸۳
بهمن ۱۸، ۱۳۸۳
از این دیوار های افسرده و ملول
از این هوای مسلول در این فراموش خانه تاریک
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
بر ابریشم رگی
نشانی بر نشاندم
از این پنج دری های خاموش
از این قفسه های بی کتاب
از تلنگر بی مهابای غربت که از یاد برده ام
از خودم
از بی نشانی نشانی بر نشاندم
از جهنم آفتاب که صبح را دیوانه وار بر سرم خراب می کند
و شب که سکوت و ابهامم را بر می انگیزد
و این پنجره که هیچ ستارهای را راه ندارد
و این زوزه ... زوره آشنای مرگ
در رگ
زوزه سرکش جریان خون در رگ
در مغز در دست در قلب
و این جریان خروشان در زندگی که نمی دانم از کجاست
چرا آزاده گان را یوغیست بر دوش
ویک ارث
که میراث قرنهاست
بر قلب یک اسطوره آنچنان چون دشنه ای در نشست
که آه .....
گویی حکایت پاشنه آشیل است
که افسانه ها را مغموم ترین اسطوره ها
دست به دست دل به دل
اما اسیر اسیر اسیر
بر گذرگاه تاریخ چرخاندند
گر مرگ چون اسبان وحشی گسیخته افسار
بر خروش خونت عصیان ریخت
در رگ
تو ببر
من مینویسم
باریک باریک
چون نوک افسونگر قلم
و نشانی می گذارم از بی نشانه ها